Tuesday, May 14, 2013

این سوئدی ها



در مسیری که هر روز به سمت ماشین می رویم ، روی چمن کنار راه در فاصله دومتری ما یک بسته پلاستیکی سیاه رنگ خیلی بزرگ افتاده است. سرش را محکم بسته اند .از برجستگی اش معلوم است که توی آن پر است .   تو گفتی می بینی این سوئدی ها آنقدر محتاط و بی تفاوت و یخ و سرد هستند که هیچ کس حتی نگاهی به این بسته نمی اندازد ؛ مهم نیست بدانند توی این بسته ی بی صاحب چیه ؟از تو پرسیدم خب توی این بسته چیه ؟  تو گفتی چه می دونم وبسرعت  هردو از کنارش رد شدیم . چند روز بعد  تو پرسیدی  حالا فکر می کنی توی این بسته چیه ؟  شانه ام را بالا انداختم یعنی نمی دونم و قدم هایم را تند تر کردم . یک هفته گذشت و بعد یک ماه و پاییز آمد و هر روز باران می بارید و بعد برف آمد  و ما هروز صبح به سمت ماشین می رفتیم و عصر دوباره  از همان مسیر بر می گشتیم . هردو زیر چشمی  نگاهی میانداختیم به بسته پلاستیکی سیاه که از زیر برف ها کمی دیده می شد ،شانه ای بالا می انداختیم نگاهمان را می دزدیم و سریع  رد می شدیم  و هردو در سکوت به یک چیز فکر می کردیم : این سوئدی ها عجب آدم های بی تفاوت و یخ و سردی هستندها .!
2007 سوئد 

Monday, May 13, 2013

بهشت حیوانات در خیابان سودرگاتان










اول خیابان سودرگاتان یک فروشگاه جدید باز کرده اند سه طبقه ؛ درندشت و بی در وپیکر؛ تو ندیدی ؟ 
اسمش را  هم گذاشته اند "بهشت حیوانات " ؛ روی تابلوی سردرش چند  تا اسب سرحال و قبراق در حال یورتمه ؛ داخل که میروی ؛ گذشته از آنهمه  دنگ و فنگ اسب ها ؛ هرچه به رابطه عاشقانه بین انسان با سگ ها و گربه ها ؛ پرنده ها و خزنده ها ربط داشته ؛ دور و برت چیده اند .
 نه من ندیدم . 
انگار هر موجودی سر وکارش با انسان افتاده مجبور شده به روشی   زورکی عاشقانه آدم شود .همه امکاناتی که واجب است تا از یک قورباغه بی فرهنگ  یک موجود مودب و تماشایی بسازد  . یک تشت بزرگ  پر ازآب  مثلا جای مرداب ؛ مقداری لجن وچند نیلوفر درشت پلاستیکی تا  خانم ِقورباغه گاهی رویش بنشیند و رو به ماه فلورسنت قور قور کند . همه وسایل لازم برای یک عنکبوت  تنه لش تا بی دغدغه ی تار تنیدن راحت توی آپار تمانِ مقوایی اش لم بدهد . تجهیزاتی خیرخواهانه  تا از همه جک وجانورهای ول؛  موجودات فهیم و صبوری بسازد که حتی  بلدند مسواک بزنند وکفش بپوشند .
 اما قبول کن  اگر مراقبت های عالی انسانی نبود چه کسی از آنها عکس میگرفت ؛فیلم راز بقا میساخت از بین شان ملکه زیبایی اتنخاب میکرد؛ها ؟ از خرس های مکش مرگ مایی که توی سیرک دامن کوتاه خالدار میپوشند بگیر تا گربه های فکل بسته ای که روی ناز بالش ساتن میخوابند و موقع عطسه جلوی دهنشان را میگیرند . تازه امروز یک اختراع تازه دیدم . یک سگ توله پشمالوِی الکتریکی   برای  سگ های فحل تا مثل دَل دیوانه ها  خودرا به  هردر و دیواری نمالند .  میبینی انسان چه خوب بلد است عشقش را نثار دیگری کند  با توجه وتمرکز وتربیت و تمدن و هرکلک بشر دوستانه ی مد روز . از پلنگ و موش وطوطی واسب بگیر تا مارمولک و تمساح و نهنگ  ؛ همه با شرکت در تئاتری که آدم ها مینویسند  باید عین آدم بشاشند ؛ توی بشقاب غذا بخورند ؛ روی میله قفس چهچه  بزنند و با خاموش شدن چراغ آهسته بگویند : شب بخیر دَدی .  خب مگرچه عیبی دارد جویدن و قورت دادن ؛ گاز گرفتن ؛ نیش زدن ودریدن  : ممنوع ! باید خشونت زدایی کرد . یعنی  واقعا فکر میکنی انسان آن قدر عاشق حیوانات است که صلاح آنها را از طبیعت بهتر میفهمد ؟. عین شبیخون استعمار به سرزمین های وحشی در دل آفریقا آگرنشد شیرو پلنگ ها  را مثل بقیه مسیحی کنند وبه آنها خواند ن کتاب مقدس را یاد بدهند لااقل توانسته اند برایشان بیمه و واکسن ؛ جای خواب وخوراک درست کنند . استخدام  درسیرک ؛ ارایه خدمات در مزرعه؛  کار وکاسبی در باغ وحش ؛ شرکت اجباری در پروژه های علمی  به نفع  سلامتی بشریت  . خب مگر اینها بد است ؟. تازه فکر همه چیز شده؛ وازکتومی و کشیدن خایه ها ؛ غذاهای تاریخ دارتوی قوطی حلبی که پنجه های هیچ روباهی حتی قادر به باز کردنش نیست مگرخود انسان ... . چه داستان عاشقانه و لطیفی از اختراع یوغ  تا انجمن حمایت حیوانات ؛از سبد های مامانی منگوله دار ؛ کفش و کلاه زمستانی وپستانک تاعکس ها ی کارت پستالی و احرازنقش های کارتونی در تلویزیون ؛ یعنی اینها تو را به یاد بردگی نمی اندازد ؟. اگر فردا  سگ بی حوصله ای را پشت چراغ قرمز خیابان ؛ قلاده به گردن و پاپیون به سرهمراه صاحبش دیدی ؛ درست لحظه ای که دارد کج کج تابلو ها را نگاه میکند ؛ زمان را هفتصد سال ببر عقب ؛ برده ای از زنگبار یا جاکارتا را جایش بگذارتا  ناگزیری  سرسپردگی عاشقانه را  عینن ببینی .خوشحالم که همه فیلم هایی که برده ها را نشان میدهند آخرش پایان خوش  دارد ؛  فرار و شورش و به آتش کشیدن دارو ندار ارباب ها ی سنگدل.  اما بیچاره گربه ها ؛فیل ها و ماهی ها چی؛ نه میتوانند به جنگل برگردند نه فرار کنند به سمت دریا . 
 حالا چرا این همه سنگ زبان بسته ها را به سینه میزنی  تو که حق طلاق داری عزیزم !
2008 سوئد