Friday, September 13, 2013

چند شعر از کتاب "زنی آمد مرا بپوشد"1388 /نشر آهنگ دیگر / آزیتا قهرمان


برگ هایی که مرا پوشید

جای بدی ایستاده ام
بوته های خار تا قلبم رسیده و بالاتر
دستم هنوز شاخه ای ندارد برا ی گلابی
با اینهمه ابرِکُشته و خانه ی تا کرده
  زخم پیشانی سمتی نداشت

تنهایی دارد ورم می کند
عین زنی چاق  جنگل زاییده است
 از اینهمه دوری صدای راه نمیرسد
تا برگ هایی که پوشیده ام 

شعر چشمان تو را دزدیده بود
ودهان کودکی در خواب 

جای بدی ایستاده ام
و " دوستت دارم "  شکلی می شود برای باریدن

1384
....................................................
 

 زنی آمد مرا بپوشد

از ما یکی می خواست
خود را به شعر بیاویزد
دومی منقار خونی تو را
در زخم چرخاند و رفت
ملال زاییدن را کند کرده بود
و خستگی روی دویدن دهان اسب می کشید
شراب  را چکیدم
و پاییز دیگری انگورها را نوشت

حتی شبیه دریایی با قایق های  پیر
زیباتر نشد زنی که آمد مرا بپوشد
ترس ها   در خطوط آبی لو می روند
تمام روزهایی که پاره کرده ای
در حروف غایب فشارم می دهند
درد را لیسیده ای
و چشمان سیاه
 اعتنایی به زوزه ها  نداشت 
 
شعر قدم  های آهسته ای  بود
از تقلید  پرنده در گودی زمین...


 1384
  .......................................


قایقی که مرا آورد
 

پشت صورتی که شکل تو را دارد
اسم های قدیمی غیب می شود
خون  عکسی مچاله بود
و باد پرنده ای مسی
انگاربیابان مرا از روی ژاکتم پوشیده باشد
برهنه نیستم
گاهی کلمات در سرفه هایم
و ماه کف آلود در لیوان گم می شود

این سفر همیشه دور زبانم چرخید
و رگ هایم ازمرگ چیزی پنهان نکرد
برای کشیدن قدم هایی به خط ثلث
تابستان مرا اقرار کرده بود
 این کُرک سبزبرانگشتان یخ
موج به طرز زیبایی شبیه عشق می آمد
 و پس می نشست

 
دلم برای قایقی که مرا آورد
گاهی تنگ می شود
و اینجا شاهدم برابر پلک های زمستان
همین آسمان کهنه  است
و چمدانی که  نیمرخ آبی ی مرا پنهان می کند.


1384


......................................................
 
در این جاده ماه تعطیل است


آبی وسیاه را با هم پوشیدیم
پیراهنی پشت و رو با درزهای خار
و چراغ آوردیم
برای ایین های زوزه در ته تاریکی 

 مردي انگار در ما سفرمي كرد
 در شن ها فرو مي شد
با كبوتران گيج  و بيدهاي كج
 عبور او در شيشه هاي قطار
غروب هاي دريده از گلبرگ هاي لادن بود
  مثل لكه هاي عصر روي سنگ ها  كوتاه افتاد
و از دست هاي ما پرید تا هرگز
 
اما نه چشم هايم را خوابيد
نه لب هايم را نوشت
نامم را نمي خواست حتي بداند
برف ها آمدند و سهم باد شديم
پرنده اي در سپيد بي منتها
قرمز پرهاي تو پژمرده بود
 قلبت  داشت مي پوسيد
 زن ژوليده مي پرسيد
چشم انداز اين ابرتا كجا
پيمودن حروف وارونه
در آسمان پاشيده از ترس هاي توست ؟
 
و مردي در ما سفرمي كرد
 چمدان هايش از زيادي ِشب گم بودند
اين حاشيه از مسيرش سرد مي گذشت
زير پرچم هاي پيشاني ات
جايي كه شعر مي سوخت
تا  ناگهان تراز پاييز چرخيدي در برگ هاي افتادن
تا  نيم رخ  ِسنگ پوشيدي 
 
ما ويرانه هايت را گذشته بوديم
و ديگري خيس از كنار مويرگ هاي تو مي دويد
تا دروازه جسدهايي كه با اندازه درد طي مي شود 
تيغ ها       گوشواره ها      و رد خون 
 
اين شهر آمد تا لب دندانه هاي ماه
دريا رسيد نزديك بالش ات
چه خوب ديوانه آمدي و رفتي
مرا كشاندي در تلاقي اين زن و انگشترش
كنار سبزهايي كه مبهوتند 
 
  درختي توت در پرت هاي مسافر
  آتش كمي        آرامش ملافه ها   و خش خش كاغذ
پرنده اي كه تنها   براي دانه هاي برف مي خواند
اما در اواخر اين شب
صداي تيرها كه مي آيد
به وسوسه پرچم ها  ...اين سو نيا
در اين جاده ماه تعطيل است .

Wednesday, September 4, 2013

سه شعر / "کلمات " آزیتا قهرمان / 1374 از کتاب "فراموشی ایین ساده ای دارد " نشر نیکا .



................................................................
" کلمات 1"
معرکه گیران ؛ دلقکان کهنه کار
آن که عرق ریزان از راه رسید
و بازی را به هم زد
بدل ها و طنازان
با لنگه ابرویی به بالا
نشسته در وسط ِ هر متن
در عکسی به یادگار
خودنماها و عبوسان
بیکاره ها ؛ نازپرورده ها
آنهایی که جلف و براق اند
و جیرجیرکفش های نوشان ترس آور
حقوق بگیران ، بازنشسته ها
حجله نشین ها ؛ قدیسان
آنهایی که با ابهت و پرشکوه آمدند
عصاکش با فقرات مایل و استخوان های پوکیده
راه باز می کنم تا بگذرند
و سر خم می کیم
برای کلماتی آبله گون، بست خورده و بنجل
آنها که می شود
پا به پایشان رقصید . راه رفت . حندید
یا شلیک کرد از فاصله ای دور
به سمت همین جا که من لم داده ام
در گودی این جملات ِ ِاز مد افتاده...
..........................................
" کلمات ۲ "
خود را پشت کلمات گم می کند
تا به دنبالش بگردی
با لحن باد صدایت می زند
تا سر بچرخانی
با شعله ای علا مت می دهد
از بین جمله ها سرک می کشد
با نقاب
لای عطر سوسن ها غیب می شود
تا از بیراهه تاریک
دیوارها را دست بسایی و بیایی
تا بعد از پلی لغزان و مارپیچ پلکانی نمور
در قدیمی را دوباره بکوبی
وناگاه مرا کنار خود پیداکنی
در هیئت زنی که هیچ شباهتی به او ندارد.
.......................................................

 " کلمات ۳""
کلمات را می رباید
انگار راهزنی بدزدد
پالتو و کلاه میهمان ها را
در پاگرد ِپلکان تاریک
کلمات را می پوشد
با تزیین ِ پر و نگین
و دنباله ای چین خورده از جمله هایی بلند
خود را به شکل دیگر می آراید
راهی نمانده است
دوستانم همه درختان را غصب کرده اند
ماه، ظرفیت تکمیل
دریا، آسمان و زمین
تمام فصل ها و تلفن ها اشغال است
فقط مانده ؛ جامه ی بازیگران مرده
در گنجه ی این نمایشخانه ی قدیمی
تا این خیالات برهنه و لاغر
روی همین تخته های لق و پوسیده
بازی کهنه را اجرا کنند
و عشق شتابان با کفش های لنگه به لنگ
دور بردارد در میانه ی میدان.
.......................................................
1374 از کتاب "فراموشی آیین ساده ای دارد . نشر نیکا .آزیتا قهرمان
د
.