Friday, December 6, 2013

درست پشت همین دیوار

نصف  شب بعد از اجرای همه دنگ و فنگ های قبل از خواب ؛ تماشای فیلمی روشنفکرانه درباره زندگی بریژیت باردو   ؛ کرم دورچشم و شمردن پول خردهای ته کیف ؛ بالاخره آمدم بخوابم که یکباره  :  اصلا من اینجا چه کارمیکنم لای این ملافه های خط دارآبی و قژقژ  تشکی که تازه خریده ام   . این همه صدا های موذیانه وناشناس از کجا می آید ؟ انگار دیوانه ای موج رادیو را  از سر لج هی  خر خر بچرخاند . چند لحظه نفسم حبس  گوش دادم . سقف انگار داشت ترک میخورد . ته یخچال یکی الکی خوراکی ها را جابه جا میکرد و از همه مهم تر خش خش تهدید امیزومشکوکی  که ازان طرف دیوار اتاق خواب میامد.! همسایه جدیدی که هنوز او را ندیده بودم  و تنها صدایش  از پشت  همین دیوار شنیده میشود  . حتی نمیدانم اسمش چیست ؛ این تازه وارد ِخش خشی ؟ سرایدارهم گفت ؛ نمیداند  . همین سرشبی داشت با تلفن به زبان انگلیسی شمرده و با لهجه غلیظ روسی چیز هایی بلغورمیکرد . بااصرار با لحنی راز الود از یکی میخواست فردا حتما ساعت چهار شاید هم  شش  به بندر بیاید ؛ازطرف چپ وارد شود و بعد دوباره  بپیچد سمت چپ و بعد از همان علامت  از سمت چپ راهش را دوباره صاف بگیرد تا روبروی "لفت" ...!!. شاید  من درست تشخیص نمیدادم و "لفت " مثلا اسم یک کافه یا کوچه بود . شاید هم  قرار و مدارمعناداری بین خودشان از قبل .  بنابراین من با این تخیل مشکوک و معطل ماجرا را تا اخر به سبک فیلم های  "سام پکین پا" مونتاژکردم  . داستان داشت با هیجان در ذهنم  شاخ و برگ میگرفت که یکباره جمله هشدار دهنده ای با لامپ های بی شمار در سرم روشن و خاموش شد .
 بدبخت حواست نیست که  این قاتل ِمزدور ؛ جاسوس و فروشنده مواد ؛ درست در فاصله نیم متری تو الان درست پشت همین دیواردارد کارهایی میکند که اتفاقن خش خش هم دارد واگر دستش را دراز کند  یا اگر بتواند از دیوار مثل قهرمان یکی از آن داستان های ماورا طبیعی به سادگی رد شود . میتواند پتو را از رویت کنار بکشد کمی خم شود وبا پوزخند بپرسد : ببخشید سیب زمینی مان تمام شده میشود  یکی دوتا از شما قرض بگیرم !  بعد از تصور مرد گستاخی که نمیدانستم اسمش چیست اما به این راحتی از دیوار رد شده وآمده کنار تخت تا با ژستی محترمانه  ظاهرا دو تا سیب زمینی قرض کند ؛ کلن خواب از سرم پرید . اول ازهمه به لباس خواب زشت و کهنه ای  که تنم بود نگاهی انداختم بعد به سایه های روی دیوار . بلند شدم سیخ توی جایم نشستم  و فکر کردم حالا برای ادامه ماجرا سیب زمینی بهتر است یا مثلا دو نخ سیگار؟ به هرحال چیز های غیر معمول اصولن جالب ترند .مثلا پرسیدن درباره گزارش وضع هوا  با نرخ ارز .  با کمی دلهره  به صدای باد گوش دادم . پاها یم را زیر پتو به هم چسباندم .امشب تلق و پلق ِ دوست دخترش هم نمی امد و این علامت بدی بود .  دخترک قد درازی دارد و یک کیف کرم رنگ روی شانه اش میاندازد . با همان کیف  صبح ها میرود خرید وعصرها  روی تردمیل سالن پایین  هن و هن میدود و جوری نفس نفس میزند  ؛انگار سگ دنبالش کرده باشد.   واقعا عجیب است مگر این که آدم توی کیفش چیزی استثنایی با خودش حمل کند که نشود لحظه ای از آن غافل شد . البته حضور دخترک  با کیف کرم رنگش همیشه از جنبه های جنایی و پر هیجان قصه کم میکند و تخیل را در جا میخشکاند  . وقتی او هست  خش خش ها کم میشود  و صدای شرشر دوش آب بیشتر ؛ بعد به طرز زجر آورو سوال برانگیزی همه چیز در سکوت فرو میرود   
همین دیروز هم زمان با رسیدن من پشت در ؛ درست وقتی داشتم ته کیفم دنبال کلید میگشتم . ناگهان در اپارتمان آنها باز شد . فوری پشتم را کردم  قلبم داشت تند میزد . اما با اطمینان اصلن دلم نمیخواست  مرد پشت دیوار صورتم را شناسایی کند شاید او را به یاد عمه بدجنسش می انداختم آن وقت یکباره نفرت در قلبش میجوشید وعواطف بیمارو پنهانی در او سر بر میداشت  ؛ این موضوع را جایی خوانده ام قبلن که انگیزه این ادم ها گاهی دلیل روانشناسانه  دارد .  به هر حال همه جوانب را باید همیشه  در نظر گرفت . کمی مکث کرد ؛ میدانستم لابد  حالا دارد مرا از پشت  ورانداز میکند .جرات نکردم برگردم. داشت الکی این پا و ان پا میکرد و باز همان خش خش مرموز . من هم تظاهر کردم دنبال کلیدم میگردم و سخت مشغولم . فکر کردم حتی اینجا  در این راهرو نیمه تاریک  هم او میتواند به یک حرکت  نیت پلیدش را درهمین لحظه عملی کند  . فرز عینک افتابی ام را زدم . صورتم را رو به دیوار نگه داشتم . مثل یک گوژپشت قوز کرده ؛ سعی  کردم کاملا حالت عجوزه مانندی به هیکلم  بدهم . چند تا سرفه عمیق و خلط دار از خودم در اوردم .بدبختانه دامن نارنجی ام کمی کوتاه بود و به فضا حالت کنجکاوانه ای  میداد اما پاهایم را طوری پرانتزی و نیم  ور کج گرفتم  که انگار ازروماتیسم و نقرس در حال انفجارند   . فکر کردم بهتر است خیال کند پیرزنی مریض حال و معوج  پشت این دیوارزندگی میکند  .خب البته این قضیه هرچند ازامکان تجاوز کم میکند اما این خطرهست که به ذهنش  خطورکند از این  پیرزن پولدارهای آمریکایی هستم که میایند اینجا حمام افتاب بگیرند و تفریح  کنند .  اگر این طور فکر کند ؛ باید بگویم ؛ خودم با حماقت گورم را از قبل کنده ام .  بالاخره بعد از چند دقیقه خسته شد در اپارتمانش را چفت کرد و رفت .دکمه آسانسور را  هم زد ؛ صدایش آمد . نفس راحتی کشیدم . صاف ایستادم . گوش دادم از توی کوچه صدای موتورسیکلتی بلند شد . بعد او را با ان قیافه احتمالا سرخ و موهای سیخ سیخ  مجسم کردم که رو ی ترک موتور با کاپشن چرم و کلاه کشبافی که تا روی چشم هایش پایین کشیده  دارد میرود به ملاقات همان مردی که از سمت چپ  یک جاهایی باید بیاید  تا در قسمت چپ بندر"لفت "را پیدا کنند .  اصلن ازکجا امده این همسایه ؛  شغلش چیست  ؟  یارو باید مال "ولادی وستک "یا ده کوره ای پرت به نام "ایستوناویچووا " باشد ؛  ولایت بی درو پیکری که اسمش را حتی "جی پی اس "  هم پیدانمیکند از آن دوقوز آبادهایی که قدیم ها یه شان کالخوز میگفتند  . اگر ادم بدشانس باشد  همین تق تق  کفش های پاشنه بلند زنانه روی سرامیک هم  حکایت از تنهایی یک زن دارد و میتواند جرقه ای برای طرح نقشه یک دزدی باشد ؛ سرقتی که  تصادفن منجر به قتل هم  خواهد شد  ومسائل پیچ در پیچی  به این ماجرا  اضافه میکند .  البته  همه اینها بستگی به این دارد که فرد پشت دیوار چقدرمستعد ماجراجویی و البته بی رحم وکله خر است . هرچند اگرمردک کمی حساب دو دو تا چهار تا  سرش شود و فیلم های پلیسی  را تا آخر درست دیده باشد بایدهمه جوانب را ازقبل  بسنجد .  با این همه  همیشه عوامل ناشناخته ای هست که احتمال دارد؛ انگیزه های منحرفی را در یک شخص خاص برانگیزد؛  کمی عقده های اودیپی و تفکرات روشنفکری انارشیستی که میتواند ترکیب خون را ناغافل  به جوش بیاورد ؛ادم از کجا میداند یک همسایه مشکوک و گمنام  چه خواب هایی میبیند ؟ در چند ماهگی او را از شیر گرفته اند ؟ آیا پدرش عضو حزب بوده ؟ کارتون های ساخت یوگسلاوی مرحوم را بیشتر دوست داشته یا کارهای والت دیسنی  را...؟  گذشته از همه اینها ؛ مثل ماجرا ی راسکلنیکف داستان   میتواند جنبه های فلسفی ژرفی پیدا کند حتی میشود حاشیه هایی عاشقانه   یا رنگ ولعابی پست مدرن برایش فراهم کرد . برا ی همین برگشتم تا از نو نگاهی  دقیق به کل موقعیت  بیاندازم . وضعیت کاراکترها و پی رنگ و فضا  را بررسی کنم . اصلن این شخصیت موتور سوار که  دختری با کیف کرم رنگ  صبح ها برایش نان میخرد؛ وعصرها بند رخت بالکن را ار لباس های زشت و خیس بی قواره  پرمیکند  ازکجا امده  و دنبال  چیست ؟  این خودش یک پرسش اساسی است . مردی که یک استودیو  آن هم در ماه نوامبرکنار دریا اجاره میکند  و دوست دختری دارد که علاوه برقد دراز و یک کیف کرم رنگ روی شانه اش ؛ به تردمیل هم علاقه وافر و وسواس گونه ای  دارد . خود مرد موتورسیکلت سوار با شخصی به نام "لفت " درکافه ای شاید به همین نام  یا با شخصی ! فردا قرارملاقات دارد .  واین که همین شخص از ساعت یازده شب پشت دیواراتاق خواب کسی ( البته در واقع در آشپزخانه نیم متری خودش )  دست به کارهای  نامشخصی میزند که باعث ایجاد سوال ؛جو عصبی وترس میشود. مسلمن عوامل زیادی در تولید  صدا های گنگ و دلایل این سفرو دیدار با "لفت " دخالت دارد و قسمت های مه الود دیگری نیز هست که این حضور نامریی پشت دیوار و سایه های دلهره آورو پرسش های بی جواب را تشدید میکند .  البته  حدس میزنم باید اتفاقی افتاده باشد چون صدای خش خش های  پشت دیوار ناگهان خفه شده . دیگرنور باریک و لرزان  اتاق روی نرده های بالکن نیفتاده و تنها صدای تیک تاک ساکت رومیزی خودم می آید .انگار قاتل بالفطره و موذی ؛ هم شاشش را کرد هم مسواکش را زد و لابد دختری که کیف کرم رنگ روی شانه اش میاندازد حالا دارد در تاریکی کیف را جای امنی میگذارد ؛ بالش راجابه جا میکند ؛ ملافه را  روی پاهای درازش می کشد و میگوید : شب بخیر . و دوباره چه سکوتی
حالا ابری تاریک به سبک یک فیلم سیاه و سفید  قدیمی  روی"لفت " افتاده ! سگی چهار چشم پشت قایقی زهواردررفته کنار موج شکن ساحل و نزدیک یک کافه محلی ایستاده . همه جا ساکت است ؛ هیس س س؛  .حالا آهسته میتوانیم این  صحنه مرموزرا باهم دنبال کنیم ."لفت " دارد زیر چشمی بدجور نگاهمان میکند  ؛ پشت پنجره کافه سایه عجیب  ِناشناسی دیده میشود که دارد  به طرز مشکوکی  تکان میخورد . هنوز تا ساعت 4 یا 6 فردا خیلی مانده  و تازه ساعت دو نصف شب است

آلانیا/   30  نوامبر2013      

1 comment: