Saturday, February 1, 2014

یادداشت برای مجله لیریک ونر - 2008



Imam Reza  1553

مشهد ؛شهری که در آن به دنیا آمدم . دومین شهر بزرگ ایران است .مالیخولیایی غریب و هاله ای از غروب ؛ دور آن همه باغ وپرنده و شعررا پوشانده است  . شهری با زیارتگاهی قدیمی که چشم اندازش با دو گنبد بزرگ از کاشی های آبی  و دو مناره طلایی و تالار های آینه نما بندی شده  وایوان هایی با نقش گل و مقرنس آن را تذهیب کرده اند . زمانی این سرزمین زیبا بود . خیابان هایی داشت کوتاه و مهربان ؛ فواره های گشوده و گل های زیبا در میدان های بزرگ ؛ پیاده رو هایی دو گانه در دوسمت خیابان با جوی آبی که از آن میان میگذشت . منظره شاخه های چنارو سپیدار مانند طاقی سبز زمین را به دالانی بهشت آسا پر از عطر و سایه بدل میکرد . شهر بوی زعفران و گلاب میداد . بوی خاک و زمزمه اوراد و دعایی که با صدای نقار ه ی حرم به وقت طلوع و غروب خورشید می آمیخت . رسمی که قبل از اختراع ساعت در این شهر آمد و آیینی شد ماندگار تا امروز... از مسیر این کوچه ها  به کودکستان رفتم . نخستین سرو دها و قصه ها را شنیدم به دیدن فیلم هایی رفتم که ما را به تماشای داستان وست ساید و مری پاپینز ؛ اشک ها و لبخندها وجادوگر شهر اوز نشاند . ترانه ها ی دوبله شده فیلم هایی که شعر ها یش را به فارسی میخواندیم
بهترین هدیه پدرم برای من همیشه خریدن کتاب بود . هر چه کتابفروش محله  میاورد  برایم میخرید . انتشارات پرو گرس که یک انتشارات روسی بود برای تبلیغ ؛ کتاب های مهم کودکان را از روسی به فارسی چاپ میکرد و ما عاشق این کتاب ها بودیم که جلدی ضخیم و نقاشی های سیاه قلم داشت . چند خانواده در همسایگی ما بودند که بچه هایشان کتاب هایی با نقاشی های رنگی داشتند  . صفحات تاخورده مانند چین های آکاردئون  باز میشد و منظره قصه را پیش رویت نشان می داد و دلت را میبرد
 
اما آنچه ملموس ترین شکل خوانده های شعری و ادبی مرا ساخت شنیدن قصه های هزارو یکشب ؛ چهل طوطی و افسانه های ایرانی بود که از میهمان ها ؛ نامادری ]؛ خاله ها و یا  خدمتکارهای خانه میشنیدم . افسانه هایی پر از شاه و فقیر ؛ دیو وجادوگرو شیاد ؛ فرشته و پری و اجنه ؛  مادر های مهربان و مردهای شرور ؛ قهرمانان بزرگ و دروغ گویان بزدل ؛ حیوانات و گیاهان سخنگو وتا بخواهی اتفاقات پیچ درپیچ و حوادث عجیب و غریب ؛ پایان خوش و امید به معجزه
مهمتر از داستان ها شنیدن و دیدن تمامی مراسمی بود که در جامعه ما ریشه ای عمیق در فلکلور و آداب فرهنگی مان داشت
همهمه مراسم مذهبی عاشورا و تماشای کارناوال و نمایش های خیابانی و سرود های همیشگی با تم جنگ میان یزید و امام حسین و تکرار موضوع جدال بین ظالم و مظلوم کودکی مرا از نوعی شور عدالت خواهی و آرزوی مدینه فاضله پر میکرد . خاطرات کودکی ام سرشار از هیاهوی طبل ها و سنج هاو مردمی است که در دسته های عزادار این داستان و حماسه قدیمی را با بازی تئاتری در خیابان ها اجرا میکردند و داستان از بلند گوها روایت میشد . مراسم سینه زنی و عزاداری و دعا به صورت باز آفرینی همان ماجرای قدیمی در هزارسال پیش دوباره با هنرپیشه هایی که مردم عادی کوچه و بازار بودند بازسازی و اجرا میشد و جمعیت آنها را همراهی میکردند

یکی دیگر از رسوم دلانگیز ادبیات شفاهی ما در ایران ؛ مراسم شاهنامه خوانی در قهوه خانه و گوشه خیابان ها بود  .پرده ای  بزرگ و نقاشی شده از صحنه های داستان وشکل و شمایل قهرمانان قصه را به دیوار میزدند . مردی که تمام اشعار کتاب بزرگ فردوسی را از حفظ میدانست با چوبی که به دست داشت به هر گوشه نقاشی اشاره میکرد صحنه هایی از آن را با حرکات بدنی و میمیک چهر ه و آواز و شعراجرا میکرد.برای تجسم جزئیات ماجرا ادای آنها را درمیآورد و لحنش را عوض میکرد صدای پای اسب و بوسه و نعره و چهچه بلبل در میآورد ؛ تا همه چیز را برایمان زنده کند . ساعت ها آنجا مینشستیم تا به داستان جنگ وزدوخورد؛ صحنه های عاشقی و حوادث پر هیجان گوش بدهیم .قصه پهلوانان شجاع ؛ شاهان بزرگ و تاریخی که با آرزوی عدالت روایت میشد
همه مراسم جشن های سال نو ؛ حاجی فیروز ؛ چهارشنبه سوری و جشن مهر گان با قصه ها و ترانه هایی عجین بود که جنبه اساطیری تاریخی داشت و هم زمان با حضور در جشن و پایکوبی ؛ برای ماروایت اسطوره ای آن که بیشتر یاد اور خاطره ای گم شده بود که در طرح داستانی ساده تعریف یاز گو میشد 
ترانه ها و قصه های این مراسم هر سال بنا به تغییرات اوضاع و احوال اجتماعی و سیاسی یا اتفاقات خانواده ما به شکلی ظریف تغییر میکرد. این کودکی پر ماجرا میان تحولات و تضادهای دشوار نوشدن در یک جامعه سنتی و مدرن در تب و تاب بود . ما هم زمان هم اقتباس های ادبی هالیوودی را میدیدم هم کتاب های روسی را میخواندیم . عاشق ظرافت قصه های فرانسوی بودیم . به کودکستان و مدرسه که رفتیم همان قصه های معمول در دنیا مثل بز زنگوله پا؛ سیندرلا و سه بچه خوک ؛ شنل قرمزی وجوجه اردک زشت را یاد میگرفتیم . در خانه برایمان شکلی متفاوت از همین قصه های هندو اروپایی رادر سبک ایرانی اش تعریف میکردند 
نوعی تازه از ادبیات را تلویزیون و کارتون های غربی به خوردمان میداد . هم زمان به شیوه اجدادمان در نمایش های مذهبی و افسانه های مذهبی شرکت میکردیم و شعر های دینی ما را از ترس گناه و دهشتناکی جهنم به وحشتی دردناک فرومیبرد .در کتاب های درسی سرود های مدرسه تم هایی همچون مادر ؛ محبت ؛ دوستی ؛ خدا و شاه و میهن و طبیعت داشت . در خانه سرود های فلکلوری با ریشه طنز و هزل با لحن مردم کوچه و بازار یاد میگرفتیم . علاوه بر اینها چند نویسنده مبارز که معتقد به شیوه کمونیستی بودند کتاب های زیبایی درباره برابری و عدالت به زبان نمادین نوشته بودند که میان مردم رواج یافته بود. بسیاری از گنجینه ادبیات کلاسیک مان در چندین مجلد برای کودکان بازنویسی و ساده نویسی شده بود که هم نسلان ایرانی من همه این کتاب ها را خوانده اند
یادم هست یک بار  به ناحیه ای در ترکمن صحرا در شمال ایران رفتیم و در مراسم شمنی یک جادوگر شاهد رقص ها و سرودخوانی او برای شفای بیمار بودیم . هم زمان ساز مینواختند وشمشیرو کفگیری برشته و داغ بر آتش بود که مرد درمانگر آنها به دست میگرفت و میچرخید اورادی میخواند و صدایی شبیه شیهه و صدای سم اسب به وقت دویدن از سینه اش در میآورد .یکی داستانی قدیمی را با صدایی شبیه زوزه حیوانات و نفیر باد اجرا میکرد و با شور و حال دوتار میزد . جادوگر مانند پرنده ای بال زنان در اتاق میپرید و چیز های عجیب و غریبی میخواند . صحنه در فضایی سور رئالیستی و اجرای داستانی که میشنیدیم میگذشت .وسط اتاق بیمار در خلسه و هذیان مانند دیوانگان نعره میزد دور خودش میچرخید و کف به دهنش میآورد . تا با روایت این جادو وداستانی که روح نیاکان را احضار میکرد ؛ یک باره شفا بگیرد

 اما از مهمترین مراسم معمول در ایران که با قصه و فرهنگ عامه عجین بود مراسم روضه خوانی بود که همه طبقات از فقیر و پولدار آن را بسته به شرایط گاه در خانه یا مساجد اجرا میکردند . راوی داستان جنگیدن ؛ شهادت و مبارزات و سرنوشت یکی از امامان را در داستانی پر هیجان و سوزناک برای همه تعریف میکرد و شعر هایی با لحن موسیقیایی این روایت را همراهی میکرد  همه بنابه تسلط ملا با او گریه میکردند تا در این داستان از نظر حسی و عاطفی با آن مرد مقدس همانند سازی کنند

از دیگر خاطرات فراموش نشدنی من یکی شرکت در مراسم شعر خوانی دراویش و دیدن سماع آنان بود . مردانی با لباس هایسفید و موهای بلند و گشوده بااحوال شوریده پر از شوق و جذبه اشعار عرفانی مولانا و دیگر شاعران بزرگ را د ر ترکیبی ریتمبیک با چرخش و حرکات دست و سرو پا میخواندند . یک نفر دف میزدو جذبه و حالتی شوریده بر همه حاکم بود و همه بینندگان با تکان دادن بدنشان و چرخاندن سرو زمزمه اشعار با این شور و حال شاعرانه همراهی میکردند شخصیت درویش در تعداد زیادی از داستان ها به عنوان نمونه مرد ی که دست از دنیا شسته و به درجه ای بالا از عشق به خدا و مردم رسیده همیشه حضور دارد

جشن های زنانه یا مولودی ها نوعی جشن سالیانه بود که فقط زن ها در آن حق شرکت داشتند و آن روز یکی از عجیب ترین روز های ما بود . چون به عنوان یک دختر بچه  گستاخانه ترین شعر ها ی اروتیک را از زبان مادر بزرگ و عمه ها و همه زن های فامیل وهمسایه میشنیدیم . آن روز هر زنی باید هنر و ادایی از خودش درمیآورد بر خلاف عادات همیشگی
نوعی جشن پر هیاهو بر علیه قواعد و آداب مرسوم در جامعه. باید شعری میخواند ؛ میرقصید . قصه ای سر هم میکرد و بعضی حتی با لباس های بدلی یا لباس مردانه نمایش در میآوردند .سبیل و کلاه میگذاشتند . و قصه های اروتیکی درباره روابط بین زن و مرد از همه نوعش تعریف میکردند .بعضی توی لباس هایشان چیز هایی میتپاندند تا شبیه حامله ها شوند. ماسک میزدند روی صورتشان را نقاشی میکردند و قصه هایی پر رمز و راز از دنیای زنانه را میگفتند .سازی که این نمایش و قصه پردازی ها را همراهی میکرد ؛ معمولا دایره و قاشقک بود

تابستان ها شادترین روز های ما شروع میشد هر از گاهی صدای ساز و سرود کولی ها میآمد که محله به محله و کوچه به کوچه میرفتند تا وسایل فلزی و اشیا چوبی دست ساز خود را بفروشند . آنها با لباس های رنگارنگ و ترجیع بند کلماتی اوراد گونه از همه میخواستند که در قبال سکه ای برای آنها درباره آینده فال بگیرند . بساطشان را د ر سر گذرها پهن میکردند و بعضی از زن های کولی طبق رسم هر ساله داخل حیاط ها میرفتند تا مراسم حجامت را اجرا کنند در تمام این مدت که ما مشغول تماشای خون گرفتن آنها با شاخ گاو از پشت مادر و خاله و عمه هایمان بودیم دسته نوازنده شعر میخواندند و مادر بزرک قصه کولی ها را که نفرین شدگان زمین هستندآهسته برایمان از نو تعریف میکرد . من همیشه آماده بودم از بزرگترین عشق و شوق زندگیم
کتاب خواند ن  در قبال قصه هایی که از دهان مادر بزرگ و نامادری و خاله هایم میشنیدم چشم بپوشم . خوبی شنیدن قصه ها این بود که تو میتوانستی اگر سوالی داری بپرسی که مثلا بعد دیو چه شد؟ آیا گرگ با شکارچی دوست شد . ؟ اما در کتا ب قصه کسی به همه سوالات تو جوابی نمیداد . دستت را نمیگرفت سرت را روی زانویش نمیگذاشت ؛ موهایت را نوازش نمیکرد

نوازنده های دورگردی در فصل های گرما همیشه از شهر های دور میآمدند این رسم بازمانده دوران هایی کهن بود که مردان قصه گو مانند تروبادورها شهر به شهر میرفتند و برای مردم قصه میخواندند و مینواختند .. یکی از این داستان گویان دوره گرد مرد کردی بود و همیشه جعبه چوبی کوچکی داشت و ساز ی به نام دوتار. نخ هایی به دور انگشت هایش پیچیده بود که سر دیگرش به دست و پای قوچ ها وصل بود . روی جعبه رابا پارچه مخمل سبزی پوشانده بود تا شبیه چمنزاری در بهار باشد . قوچ های کوچک چوبی که دست و پای شان با سیم به انگشت های مرد دوتار نواز وصل بود با شروع نواختن و تکان خوردن انگشت های او و قصه ای که برایمان تعریف میکرد روی جعبه شروع به رقصیدن و جست و خیز میکردند .و زنگوله ها و منگوله های رنگینی که به آنها آویزان بود تلق تلوق کنان؛ نغمه دلنشینی میآفرید. . ما سراپا انتظار به این نمایش گوش میدادیم تا وقتی قصه تمام میشد و دست های او آرام میگرفتند و قوچ های خسته روی چمن های جعبه مینشستند

ادبیات در زندگی  علاوه بر کلماتی نوشته بر کاغذ حضور در نوعی شیوه زندگی پر از هیجان قصه های زنده ؛ جادو و اسطوره بود که سطر های کتاب را تکمیل میکرد و به آنها خون و زندگی میبخشید
. نوعی تمرین برا ی فهم و معنا بخشیدن به همه شکل های بودن ما ؛ تغییرات فصل ها؛ روابط خانوادگی ؛ ماجراها ؛ مبارزه و تلاش . رنج و شادی ؛ دوستی و دشمنی ؛ شناخت خوبی و بدی ؛ زشتی و زیبایی در مفهومی وسیع
ه شعر و سرود و قصه بخش مهمی از زندگی روزمره ما بود . علاوه بر سرودهای کودکانه ای که در کودکستان یاد میگرفتیم کوچه شبیه اجتماعی بود که من وهمبازی هایم در آن از هم میآموختیم . واقعیت این است که شعر آن قدر با زندگی ایرانی ها درهم آمیخته و یکی است که هنوز بر سر در بسیار از مکان های قدیمی نشان آن باقی است . سر در حمام ها .کاروانسرا ؛ باغ ها؛ مساجد ؛ دکانها ؛ قصرها و زورخانه ها شعرهایی در ارتباط با آن جانوشته شده است . تا معنا رمزی و مفهوم شاعرانه آن مکان و اعمالی که در آنجا انجام میشود در وجهه ای شاعرانه روشن شودو مفهومی حسی و لطیف را برای مردم بیان کند
بخش مهم دیگری از ادبیات بودن در میان زبان تپنده ی مردم بود چیزی که در در همراهی با بزرگتر ها به آن راه مییافتیم؛ رسم و رسوم زیستن در ما شکل میگرفت آنهم نه با آن نازکدلی و ظرافتی که امروزه به کودکان میآموزند بلکه با نوعی بی پروایی و خشونت توام با حکمت  و ترس  . تعلیمات دینی و اخلاقی سبعانه ای که ما را به سمت فریاد و عصیان و ویران کردن دیوار های این تنگنا سوق میداد . در سرزمینی که خاطرات و رویاهای آدمیان با جنگ های خونبار و مبارزات همیشگی بر ضد ستمگران و بیگانگان آمیخته است و زیباترین قصه ها درباره عدالت و آزادی است

No comments:

Post a Comment