Sunday, February 2, 2014

اورهان پاموک ؛ مینیاتور و زبان ترکی ؛ شادی روزهای برفی

همه این هفته های اخیر را نشسته ای به خواندن کارهای "اورهان پاموک " .  کمی دیر است  البته اما این اتفاق بنا به تصادفی خوش یمن از اکتبر همان روزی که در آلانیا در موزه جمع و جوری در فلعه سلجوقی کتاب خاطرات پاموک به انگلیسی را پیدا کردی  شروع شد . زیر ان افتاب داغ گوشه ای روی نیمکت نشستی تا وقت بگذرد .منظره شهر در کنار مدیترانه میدرخشید و رنگ ها از رویا زیبا تر بودند . کتاب  همان جا میخکوبت کرد.   . پیش از ان دوسال مدام در سایت  موزه ها و هرجا دستت رسید ه بود یا بخت یاری کرد هرچه  عکس نفاشی مینیاتور قدیمی ذره ذره در مجموعه ای جمع کرده  بودی . چنان ثروتی شد که هر کسی را میددی  مینشاندی اش  تا به زور این پرده ها و نقش های  شگفت انگیز را روی صفحه تلویزیون با تو از نو تماشا کند . تصاویر ی بزرگ  و شفاف تر از اصل . عجیب تر از همه قصه ها و خواب و حیال هایی  که در ذهنت ان را تصویر کرده بودی ان هم با چه ناشی گری و نا بلدی  ..  . حالا مانند بهشتی از رویا پر شکوه و شاهانه  خود را به چشم و دهان افسانه ها میشد سپرد  . این درمان و شادی  یک "سراندیپتی "بود . اینکه به دنبال چیز دیگربگردی  اما داروی دردت و همه بی قرار ی هایت را ناگهان پیدا کنی . تماشای یک صفحه نفاشی مینیاتور !!...اوایل اکتیر در سخنرانی خوبی که تیفون فیلمساز ترک در شهر اردو داشت . درباره ارتباط مینیاتور های ایرانی و تصویر بندی در میزانسن فیلم صحبت کرد. به تیفون گفتی : این یکی از بهترین  و جالب ترین شیوه نگاهی بود ه که تا به حال شنیده ام .  روایت داستان و ایجاد فضای بصری برای توصیف ارتباط بین اجزا و فضا ..تاثیر و ارتباط بین اپرا و مینیاتور ... دوام و برکت قصه گویی وتصویر گری در هنر شرقی  .  در همه این ماه های اخیر چند چیز تسلا و مرهم سنگینی زمان ؛ سرما ؛ استیصال  و باقی تاریکی ها بود . تماشای اهسته و دقیق نقاشی ها ی مینیاتور که حسی درست شبیه تماشای کتاب های قصه در کودکی را به ادم  میداد . شنیدن قصه با نگاه ی که تماشا میکند .. همان آرامی ؛ شوق و احساس عمیق  ؛ یک زیبایی سرشار از پرستش و ناباوری که تو را به شوق و اعجاب وا دارد . دوم یاد گرفتن زبان ترکی ؛ صرف افعال   و ساختن جمله های ساده و یک موسیقی پنهان که از اعماق خون و زیر پوستت مثل گل سرخی بشکفد ...تجربه ای ناب که یاد گرفتن هیچ زبانی این گونه قلب تو را  از شادی و سلامت  پر نکرد . این که زمانی  گم شده را در زبانی پیدا کنی  .  قسمتی از روزهایی که زندگی کرده ای با این لحن  در تو مثل موسیقی دوباره نواخته شود ؛ قلبت ارام بگیرد از بوی آغوشی باز یافته  .حس به دست اوردن دوباره قسمتی از خودت که  از دست رفته بود .تا دقایق برگشت نا پذیر چون پرنده ای رام کف دستت بنشینند . عطر همه نام ها و رنگ ها  . .ملاقات گذشته و فردا در  لحظه اکنون   . معجزه مگر جز این است ؟!   حالا خواندن کتاب "نام من سرخ "  داری  اهسته اهسته میخوانی اش.همه نقطه ها و خط ها و شکل ها راوی قصه اند به زبان و زمان برگشته اند تا شرح خود را بگویند  : حتا پرنده و سنگ و شمع و درخت بید
چنان که استاد نقاشی به کارا چلبی  در کتاب " نام من سرخ " میگوید : نقاشی سکوت عقل است و موسیقی چشم ها 
.
   . 

No comments:

Post a Comment