Monday, February 8, 2016

Wednesday, February 3, 2016

محمد قهرمان

/ محمّد قهرمان    
زبان برخاك می مالند ازلب تشنگی جوها
چه می پرسی زحال و روز ِسوسن ها وشب بوها
چمن درانتظار ِآب،آتش زير ِپا دارد
به جای ِسبزه برخيزد كنون دود ازلبِ جوها
بهارآمد،ولي آگه نمی گشتم ز دلتنگی
نمی آشفت اگرخوابِ مرا شور ِپرستوها
به رنگِ زرد می سازند با رخسار ِگردآلود
به سرسبزی سمربودند اگردر باغْ ناژوها
گشوده چتر ِخود را نارون با صد اميد،امّا
نمی افتد گذار ِابر ِبارانی به اين سوها
به رنگ آميزی ِگلها چرا بايد نهادن دل
درين گلشن كه وقتِ رنگها تنگ است چون بوها
ز پرواز ِپرستوها كسی را دل نمي جنبد
كه داده اين چنين پيوند،سرها را به زانوها؟
رجوع ِغم،به دلهای ِعزيزان است درعالم
چو زنبوران كه برگردند ازصحرا به كندوها
ز گوهرهای ِغلتان،خويشتن داری چه می جويی
كه آخردانه های ِاشك می غلتند بر روها