Sunday, March 31, 2013

" پنجره " در سه فیلم به یاد ماندنی تاریخ سینما

به دوستم آسیه شهیدی "
 
1977  :یک روز بخصوص  / اتوره اسکولا  
1954  :  پنجره روبه حیاط  /  آلفرد هیچکاک 
فیلمی کوتاه درباره عشق  / کیشلوفسکی1988  
 "  در هر سه فیلم  یاد شده پنجره نقشی به یاد ماندنی  چون یک شخصیت اصلی  ایفا میکند  .هر آنچه هست  در این جا رخ میدهد ؛ درهمین قاب خاموش  که رابط بین سکوت و کلمه  ؛ تاریکی و وسعت روشنایی ست . حضوری که همه عناصر فیلم  را به هم ربط میدهد  .راوی هرسه داستان چشمان " پنجره  "است  .  جزییات را نشان میدهد ؛ماجرا می آفریند؛جهت نگاه ومعانی را تعیین میکند . " دیدن " در این جا چیزی بیشتر از صرف نگاه و نظاره به خود گرفته  . زاویه ای که واقعیت  هم اندازه اومیشود آن سو؛در صحنه ای شبیه به پرده سینما در سایه روشن تصاویر؛تماشاگر نگاه دیگری به درون چشم انداز دیگری هستی که ناظرصحنه ای  در جای دیگر است ؛ تماشا  در حلقه های تو درتو پلک میگشاید چون چشمی از ورای چشمی و چشمی درون چشم دیگرو باز دوباره از نو  
  
 کشف و کنجکاوی درباره دیگری ؛  آرزومندی و شیفتگی و مهم تر از همه  ممنوعیت وتماشای مخفیانه  ؛ مجال سرخوشی های کودکی درتخیل عاشقانه .. . هرچند دست یافتن به  جوهر این رویای شگفت در زندگی روزمره ناممکن است  با این همه ایستادن در کنار این دریچه چون دروازه ای که رو به  بی نهایت با زشود؛ درمنظری جادو مانند همه آن سرگشتگی وتنهایی بی پایان رادرخود به درخشش وا می دارد ؛ شاید وقوف به همین سرخوردگی اجتناب ناپذیر به نوعی  پایان غیرمنتظرِهرسه فیلم را به هم شبیه میکند   
اگر راهی به سوی تصاحب  "حقیقت " در آینه های تو در تو نیست ؛ درخیال و به قدر وسعت و امکان ِ پنجره ای که بین نگاه تو و جهان است ؛ همه چیز از آن توخواهد شد ؛ ذهن چون بازیگری به صحنه می آید ؛ چون شعبده بازی حیرانت میکند ؛ مکان های خالی از گمان پر میشود و گوشه های نادیده از هر آنچه  توآرزوی دیدنش را داری . پنجره تنها روزنی  که این  بودن  پر ملال و ساعات قفل  را به دیگرسو به  شکوه رازی پنهان بازمیگشاید ؛ خلوت را به حضوری زنده ؛ به تپشی  فراتر از محدوده ی دیوارهایت وصل میکند ؛ به رازشگفتِ آن دیگری به آزادی بی منتها . چارچوب  پنجره  اگرسهم تو از دنیا  و تماشا ست ؛میدان  دیدت را اگراین حدود دراضلاع  خود گرفته . به وسوسه رویا و ترفند سایه ها همه زمین و آسمان متعلق به توخواهد شد . همه این منظره وآنچه دیدرس توست ؛حتی اگر انتزاعی بیش نباشد ؛ بهانه ای برای چشم است تا  هرچه دوست دارد تصور کند وهرچه تمنای اوست بیابد .این بیقراری وجذبه  چیزی نیست مگرفرافکنی شورمندانه ای  از نیازو خواهش انسانی  تا با چشمان وحشی قلب ِخویشتن ببیند با رنگی از جنون و آرزو ان را دریابد و به هرچه  پیش رودارد رنگی دلخواه؛ مفهومی عاشقانه ببخشد به ظهورشگفت ِو معجز آسای آن "دیگری "که هرچند در تملک او نیست؛ اما تنها دارایی و ثروت بیکران ِروح اوبه شمار می اید      

     
در فیلم " یک روز بخصوص "آنتونیا  (سوفیا لورن )زنی  خانه دار که معتقد به حزب فاشیست است در یک روز مهم تاریخی ؛ سفر هیتلربه رم و دیدارش با موسولینی  روزی که همه اهل خانه ؛ شهرو همسایگان به تماشای این جشن بزرگ تاریخی !رفته اند  ؛ با وجود علاقه اش به رهبر در خانه  میماند تا اوضاع به هم ریخته دوروبرش را به عنوان زنی خانده دار سامان بدهد  . فرار مرغ مینا از قفس و پریدنش از پنجره به خانه  مردهمسایه روبرو(مارچلو ماسترویانی ) که مردی همجنس خواه وتنها ست.روزی به یاد ماندنی و غیر قابل پیش بینی را در زندگی ملال آور آنتونیا میسازد .کشف قدرت مدفون  دوست داشتن و خواهش عشق  که در اومخفی مانده است    

در "پنجره رو به حیاط  " (جیمز استوارت )  یک عکاس خبری ؛ که به خاطر شکستگی پایش روی صندلی چرخدار نشسته با دوربین و از سر ملال مشغول دید زدن  از پنجره  اتاقش میشود / آنچه میبیند  چراغ روشن پنجره همسایگانی  ست که هرکدام قسمتی از زندگی خود  را به او  نشان میدهند  . او با  دنبال کردن  نهانی حضور دیگرانی  که بخشی از زندگی روزانه او شده اند ؛ وارد ماجرایی هیجان انگیزمیشود  همان چیزی   که زندگی او در آن اوضاع کم دارد . حدس و گمان و کنجکاوی های او از سر تصادف  منجر به کشف راز یک قتل میشود . اما هیچ کسی  حرفش راباور نمیکند .همه چیز مخفی  و مکتوم میماند . انگار رویایی که در خواب  دیده باشی و راهی به بیداری  نداشته باشد
 
در "فیلم کوتاهی درباره عشق " جوانکی تنها  (لو باشنکو )با تلسکوپی که  ظاهرا در جستجوی کشف راز ستاره هاست به تماشای زن  ِآپارتمان روبرویی مشغول میشود ؛ و  با خیالاتی عاشقانه و فضولی  درباره زندگی او و رویاهایی که  در ذهنش ساخته  به خلوتش معنا و به زندگی  حقیرانه اش  هیجان و حرکت  میبخشد . این مشغولیت  پنهانی و  مخفیانه  در واقعیت شکلی چنان خشن و کوبنده به خود میگیرد که منجر به خودکشی او میشود و در پایان زنی که همیشه منظر چشم پسرک بوده بعد از کشف این راز حالا خود نگران و در جستجوی دیدن پسرجوان از پشت پنجره است  

Wednesday, March 20, 2013

آزیتا قهرمان / بهارانه

ابرهایت پنهان هنوز
خواب هایت از بیراهه می رود
 با همین  آسمان  غایب ما
  می شود در قطره ای پارو کشید.
 ایستاده ایم و
 دریا در خون درخت 
  بیدار می شود.
 باد گوشه ی تو را گرفته 
همه ی خاکسترها امروز دیوانه اند.
وقتی پرنده می خواند
طول و عرض خدا
جزیره ای سبز است.
ماه دل می زند
  در انگشتی که می کشم بر قلب باد.
در سایه ی شیشه های روبرو
در خط کوتاهی شبیه پروانه ها
 اسم کوچکی هستیم ما
تنها  بهار می تواند ثابت کند
 برگشته ایم
حتی وقتی  رفته ایم
می شود صدایمان کرد 
دوباره