Saturday, April 4, 2015

بهار از تو می گوید


 این بهار گیج یک ریز از تو حرف می زند
این جرعه های باقی از حروف سبز
بی تو دریا رنگ و چراغ ندارد در منظره
انگشت هایم روی خاک به  ابرهای تو محتاج اند

رقصیدن روی ابرهای این سکوت
 تا ببارد و قوهای سفید شنا کنند
 تگرگ و برف و باران
خاک وبنفشه ها به تو محتاجند

دهان اسم های تو را نوشید
 کلمه نمک صورت تورا لیسید  
جرقه زد پیراهنم   پیله ها یت
    تاریکی در سینه ام  آتش گرفت
تشنگی ؛ لیوان آب و کبریت به تو محتاج اند

چشم مبتلای خواب شد بی تو
تماشا زخمی و کبود
 سطر بی معنا
 زمین و ماه چه بی دلیل
راه و رسم و جاده به تو محتاجند

برای گنجشک ها زبان نوشتم
پشت ثانیه های لاغر رنگین کمان
   کوچه های تنگی برای بادها  تا اهلی شوند

با سوزن ها یی که دوخت  بشکاف حالا
با دستی که  قیچی زد
پاره ها را بچسبان به یال عصرهای دیوانه
به خیابان وحشی    
 به خاطرات سربه هوا

به  رد بریدگی روی صدا نگاه کن
به انگشت هایی که می سوزند
به گریه ای که قسم خورد
به سایه  تمام درخت های دور و عزیز
خوابیدن لای استخوان های داغ تو
هنوزخون مرا مست می کند
هو هو شنیدن ِاین سرخی عجیب در رگ ها
مردن   و دوباره سبز شدن
خاکم  خاکستر و خوابیدنم حتا
مثل شیشه های مات  ِروبرو به سنگ ها ی تو محتاج اند

2010