Thursday, January 23, 2014

به یاد "نازنین نظام شهیدی " دوستی عزیز که در شاعری بسیار بود

دیروز سالروز رفتن تو بود . 9 سال گذشت . درتمام این سال ها  در دفترهای پنهان و ناتمام از گفت و گوها یمان ازسفرها از شب ها و عصرها ؛ خط  ها و خاطراتی ؛ شعرهایی به یادگار نوشتم   . از کتاب هایی که میخواندی ؛ مدل نیم چکمه ای که دوست داشتی ؛ تکیه کلام هایت ؛  مدل راه رفتن وایستادنت ؛ شکل انگشت هایت روی جلد یک حافظ ِ قدیمی ؛ حزنی که در شوخی هایت موج میزد گاهی . هنوز شعرهایت را که میخوانم به یادم  هست  پشت هرسطر و اسم  چه اندوهی یا چه ماجرایی بود . این را چرا و کجا سرودی .! اول بار چه وقت  و برای کدام دوست خواندی؟
این اولین شعری است که 22 سال پیش  برایت نوشتم  و در دومین کتابم  "تندیس های پاییزی " به تو تقدیم شد 
رفته بودیم خانه مادرت ویسه خانم حبیب اللهی  دور و بر را جمع و جور کنیم . سخت بیمار بود و در فکرعزیمت تهران
    تا مراقب و ندیم تنهایی اش تو باشی .همه اسباب ومبل و میزها را با ملافه های سفید پوشاندیم ؛ در سالن پذیرایی ساعتی غول آسا  تیک  تاک میکرد .  ساکت نشسته بودیم مابین کارتون ها  و بسته ها ی مقوایی با سیگار ی میان انگشت هایمان ؛ خیره به عصر کمرنگ و دلمرده ی  اواخر دی ماه نگاه می کردیم .  تو رفتی و کلید خانه ماند در دست من . گاهی میرفتم پرده هارا پس میزدم  ؛  نور از درزباریک پنجره در اتاق میدوید  . از سر ملال کشوهای نیمه خالی را تماشا میکردم . شانه .  چند تار مو . دفترچه تلفن .  رژلب . خانه سفید و صامت و خواب الود  . دفترچه های کاهی نازک را ورق میزدم تا شعرهای ویسه خانم مادرت را  دوباره بخوانم
 
وقتی کتاب منتشر شد آمدی نشستی کتاب را ورق زدی به ظاهر از حروف ریز کتاب و صفحه بندی اش برآشفته بودی اما اندوهت چیز دیگر بود . به یاد آوردیم در فاصله سرودن  این شعر و انتشار ان نزدیک سه سال از عمر ما گذشته  . مادرتو ؛ همسرمن ؛  غزاله ؛ مهوش ودوستانی دیگر ...همه رفته بودند واین شعر چون دری تاریک  ونیمه ابری دراتاق ایستاده بود بی ان که هیچ کدام از ما جرا ت کنیم از ان در سیاه ترسناک رد شویم
    
 بعدها خانه ازنو باز رونق گرفت . بهار شد . بچه هایمان با هم بزرگ شدند . از ما جلو زدند  ؛ ما خواب های عجیبی دیدیم . خط های غریبی روی کاغذ کشیدیم و کتاب های دیگر نوشتیم .  دفتر های تازه  در باد  ورق خوردند . صفحه برگشت  . اما جز شعرهایمان هرگز فرصت نشد به هیچ خانه ای  دوباره برگردیم

 تقدیم به نازنین نظام شهیدی 

خداحافظی

پلک خانه را بستیم
و پوشاندیم دست هایش را با ملافه هایی سفید 
پیکر های شیشه گون را زدودیم از گوشه و کنار
عطرهای ماندگار و نجوا های مضطرب 
گفت گو ها و ترانه هایی سبز 
که دمیده بود از شکاف رویا ها 
چشمان خانه را پوشاندیم
آفتاب را لوله کردیم و کنجی نهادیم
پرده هارا کشیدیم
و هوای خانه را ورق زدیم 
در جستجوی تنهایی ز نی که کتابی قدیمی بر زانوانش داشت 
و هلال نازکی از ماه به روی پیشانی
صدای تمام   قدم ها را جارو زدیم 
تنها  مانده بود شیر آبی که باید 
چک چک زمان را شماره میکرد 
و سوسکی سم خورده روی کاشی های سفید 
تا ردّی از زندگی باشد
و سکوت ساقه هایی نازک از مه بود 
بالا می امد از گرداگرد حواس مان 
درها را بستیم 
تمام کلید ها سه بار در قفل چرخیدند 
و ما دست تکا ن دادیم
برا ی خانه ای محو در سایه ها و باد 
وبا چمدان هایی پر شده از سنگ 
در شب زمستانی فرو شدیم 
1370
 .........................................
عکس نازنین و دخترم یاسمن 1371 دهکده  وازک در شمال
photo  BY Nasrin torabi     


تیرها ی پرتابی ؛ تقلبی 
جوالدوزها  زپرتی و نازکند 
شاید پوست این کرگدن ِپیر چفت و چغل شده 
شبیه  مور موری است تنگی نفس
خارشی ملایم زخمی که باز میکند دهن

نه رفیقی پاش می رسد به آن جا تا نگاهی به او بیندازد
نه آیینه ای  تا شکلش را نشان دهد
روی خط فرضی افق  آن دور
 خارپشت غول آسا  تلوتلو
تنها و سرخوش می خرامد  
سوی  همان دخمه قدیمی 
تو ی خودش         

Friday, January 17, 2014


 شهاب الدین سهروردی


نهر هایی از جگر آسمان کندم
تاول های تاریک از سینه زمین 

 ودوباره برگشتم

  در این بازگشت راهی نبود
  دراین  راه انجامی
و در این انتها  هیچ نقطه ی پایانی
ساعت تمام و ازنودایره  چرخید 

 

 زخم را گل سرخ رویید 
   به خطی عاشقانه 
آیینه را نوشتم  : روشنایی 
هم خاک وهم  آسمان  را 
برباد  دوره کردم