Monday, August 24, 2015

https://youtu.be/W5U9NoYKiJU

داستان «رولت روسی » آزیتا قهرمان . مجله نوشتا شماره بیستم

تقدیم به سرگی یسه نین  /  ۲۰۰۹
......................................
   داستانی دارد اشتفان تسوایگ به اسم رولت روسی . ماجرای زن و مردی  که در یک قمار خانه پر سرو صدا در یک کشتی فرانسوی بنا به تصادف هم را میبینند . البته  از قبل دورادورهم را میشناسند .و اسم هم را شنیده اند . مرد چهل ساله واسمش سارویان ؛ با یک زن از اهالی نرماندی ازدواج کرده .  پسرو دختر ی دارد . محل اقامتش یک عمارت ییلاقی نزدیک سن پترزبورگ در حاشیه جنگل است . زندگیش تشکیل شده از درگیر ی های مدام بایک معشوقه جوان که بازیگر تئاتر است ویک دنیای ضبط و ربط داده شده میان علایق وتضادهای جورواجور،ادبیات وقمار،سفرهای مدام؛عشق به پوشکین وتفنگ های شکاری.
زن سی و هشت ساله معشوقه باکیتین وکیل صاحب نامی در مسکوست. اهل موسیقی و طرفدار تروتسکی . پیانو میزند و تا بخواهی حرف دور و برش زیاد ؛ اصلیتش تاشکندی است واسمش اولگا.

سر میز رولت بنا به تصادف این دو نفر کنار هم ایستاده اند غرق تماشای میز بازی و کارت ها   بی آنکه نگاهی به هم بیندازند . تسوایگ در اینجا محیط شلوغ و پلوغ قمارخانه را توصیف میکند و مابین سرو صدای مردم وتلق تلق دستگاه رولت ؛ دود سیگار ؛ عطر زن ها و بوی ماهی سرخ شده  ، شرح ورود مرد آلمانی مستی را میدهد که آنجا معرکه گرفته و میداندار ماجرا  شده . درست وسط  همین هیاهو چشم این دو یکباره  لحظه ای به هم میافتد ؛ هردو با لبخندی سر تکان میدهند .  همین جا تسوایگ باشگرد شیرینی داستان را به صحنه ای جذاب و پر زرق و برق میکشاند .

حالا مرد موقرمز شنگولی با یک سبیل پهن ماهوتی تلو تلو دارد به اولگا نزدیک میشود و شادمان  از دوردست هایش را به حالت سلام برای او در هوا تکان میدهد . توسط دوستی مشترک همین ویولونیست مو قرمز آلمانی اولگا و سارویان به هم معرفی میشوند . حالا رسیده ایم به صفحه 15 سارویان  درباره  آب و هوای مزخرف شهری به اسم نورنبروگ حرف میزند و زن غرق تماشای کت عجیب سارویان فکر میکند همان قدر که درباره او میدانم او هم آیا درباره من میداند ؟

 یکباره  هردو دیگروسط بازی نیستند . دور از همه نشسته اند گوشه ای و حرف لرمانتوف پیش آمده ؛ یاد آنا آخماتوا و بعد مایوکوفسکی و لیلی بریک که از آشنایان قدیمی اولگا در ماجرا های دانشجویی بودند . حرف  میکشد به نمایش چخوف در تئاترپاریس وهردو سرخوش اند  که زمان آهسته ترراه میرود . اولگا دو بار ؛ زل میزند به شکل انگشت های سارویان یک بار وقتی مرد گل سینه ی او را از زیر میز برایش پیدا میکند  و بار دوم وقتی  هر دو کنار بارایستاده اند و دست سارویان بی هوا کشیده میشود به شانه ی  برهنه ی اولگا و او با حس غریبی برمیگردد به چشم های سارویان نگاه میکند . مرد  اما غرق صحبت با کسی دیگر است؛ حواسش نیست . شب عجیبی شده است . هردو شتاب دارند خیلی چیز ها را به هم بگویند و هردو نمیدانند چرا ؟ جمله های بریده بریده و خنده ها . جام هایشان برای بار دوم دیگر پر نمیشود . یادشان رفته ومحو تماشای هم  و گرم صحبت نشسته اند روی مبل قرمزئ نزدیک باردر  جرنگ و جرنگ صدای بطری ها وهمهمه آدم ها  . 
چند صفحه بعد ؛ روی عرشه ایستاده اند و نم نم باران نیمه تابستان صورتشان را خیس کرده . دیگر صدای رولت ها و زمزمه ها قطع شده. فقطصدای دریاست و امواج شبانه .  بعد یکباره اندوهی صورت زن را می پوشاند  . چراغ هایی در مه  ازدور دیده میشوند . دارند  به شهر نزدیک میشوند   و خداحافظ.

حالا داستان به دو فضای متفاوت در دو شهر سر میکشد . چند روز بعد  ؛ اولگا دوباره شبی  در کشتی را به یاد میآورد . شبی در آن هیاهوی پر دود و دم کرده .  سرو صدای طاس ها و ریزش قطره های آسمانی ؛ تپیدن قلبش را به یاد میآورد ؛ یک شادی نامنتظر لای چین های پیراهنش ؛ لکنت زبانش . شبی که خاطره اش هنوز لحظه ای او را رها نکرده و او که فکر میکرده  در عشق ورزی کارکشته قهاری است  ؛ گیج و پر از سوال دلتنگ باقی مانده  است . همه چیز با صدای رولت انگار به سمت دیگری چرخید . به دوایری ممتد و سریع در کهکشانی دور .همه حساب هایش به هم ریخت . مثلا  این که همیشه باور داشت در رولت اصلا شانسی ندارد . اما آن شب یک باره صد  روبل برنده شد . ژتون ها ریخته بودند روی دامن ارغوانی اش . او دیوانه وار میخندید و دست سارویان روی شانه اش چه قدر گرم بود.خودش را به یاد میآورد تصویرش را در آینه کابین کشتی با موهایی که باد به هم ریخته بود و نیمرخ سارویان و سایه های روی دیوار روبرو رو. عکس  انها  در شیشه ی عرق کرده . یک جور شادی ترسناک و کشنده توی دهانش برای حرف زدن با سارویان ؛ ولعی کودکانه برای خندیدن .کلمات انگار در دهانش مست کرده باشند .؛ خلسه ای شیرین و دلچسب در رگ هایش . عطر ی آشنا حواسش را پر میکند ؛ شاید منگ و خمار است هنوز . میخو اهد به یاد بیاورد عشق  قبلا چگونه بود ؟ وقتی با آن لرزه ها و گستاخی پر از سماجت با  رنگ های چسبناکش او را با خود می کشاند و میبرد . جنون بی خوابی ِ ولوله ای در کلمات  که صدایش را می لرزاند مثل کلید های پیانو برای نواختن قطعه دشواری از راخمانینف . حالا چرا همه اینها را  دوباره در خودش زیر و رو میکند ؟

بعد تسوایگ در فصل هفتم ما را به اتاقی  نیمه تاریک میبرد . دست های سرد اولگا کشویی را باز میکند . رولور نقره ای باکتین لای ساتنی سیاه در کشوی پاتختی کنار عینک و بسته نامه هاست . با دیدن شال حریرمچاله ای روی صندلی ،همان شالی که آن شب به دور شانه هایش پیچیده بود ؛ ازخودش میپرسد چرا نمی توانم او را فراموش کنم .کشو را میبندد وچشم هایش را میدوزد به رز های سفید و اندوهی کشنده  مثل  بوی مرگ ؛ دیوانگی و دلتنگی  که مثل ابری شناوردورش حلقه بسته . همه جمله های ناتمام با سارویان را بارها از نو مرور میکند . جوری که دلش میخواند آنها را تمام میکند  . به زبان محلی تاشکندی . با لحن شعرهای آخما تووا . در سکوت شب و روز . روز و شب در تنهایی با خودش و با او حرف میزند . او را میبیند  که تکیه داده به دیواره مخملی راهرو کافه و دارد از خاطراتش در هند میگوید از مالاریا و گنه گنه از معبد طلایی سیک ها . چشم هایش را میبندد . سارویان یقه اش را باز میکند . رد گلوله روی کتف راستش بود وانگشتری با علامت خانوادگی سارویان در انگشت میانی اش ؛ روی نگین نقش پیچ دار شاخ گوزن و روی گونه اش خراشی عمیق داشت . چرا نمی تواند فراموشش کند ؟ داستان ادامه دارد و اولگا برای دیدن اریک ساتی باید دوباره به فرانسه برود. سارویان خسته و بی حوصله روی پروژه قطار باکو کار میکند . هردو کیلو مترها دور از هم ؛ همان زندگی همیشگی را دارند . در اینجا تسوایگ فصلی از همدلی بین این دو باز میکند .

دوستی قدیمی و مشترک همان ویولونیست آلمانی ؛ بی خبر از نقش غریبش در این داستان برای هردو کتابی را پست کرده است کتاب شاعری به اسم سرگی یسه نین . عصر دلگیر یکشنبه ای در ماه نوامبر اولگا در اتاق رو به باغ در حومه مسکو و سارویان در خانه ییلاقی اش کنار آتش شومینه در حالی که سگش فادو کنارش چندک زده و زنش دارد قاشق ها ی نقره را برای مهمانی برق میاندازد از سر ملال کتاب را ورق میزند ؛ باران می بارد . ساعت چهار و هشت دقیقه بعد از ظهر است تصادفا هردو دارند همان کتاب را میخوانند . شعرصفحه 28 . در حیاط خانه اولگا بیرون روی کاج هابرف نازکی نشسته است . نیم ساعت بعد سارویان در همان صفحه  مکث میکند بر میگردد شعر را بارها میخواند . هردو لحظه ای آن شب را در این سطرها به یاد می آورند . اولگا حاشیه کتاب را خط خطی میکند . شعری  هم نوشته وتصمیم دارد نامه ای برای سارویان بنویسد . سارویان خیره به چشم های فادونمیداند چرا ناگهان به یاد زنی آفتاده است که موهای سیاهش را باد به هم ریخته و بالای سرش ماه مه آلود در یک شب ابری میدرخشد . یادش نیست کجا او را دیده و نام زن چه بود !؟ تازه داستان دارد جان میگیرد .

مشکل اصلی اما این است که اولگا و سارویان در همین صحنه با کتاب شعر سرگی یسه نین در بعد از ظهری سرد در ماه نوامبر برای ابد به خواب میروند . چون با خودکشی تسوایک داستان دیگر جلو تر نمیرود و در پاراگراف دوم صفحه ۱۲۷ برای همیشه ناتمام میماند .

Saturday, August 8, 2015

Monday, August 3, 2015

https://youtu.be/a0DmG3JU_PM

Saturday, August 1, 2015

کسی خانه نیست . 1368



کسی خانه نیست


سیاه خوابیده ایم
هر دو سیاه  روی کاغذهای سفید
من و خدا
رگ هایمان در هم گره خورده
خون مان هردو یکی ست

در سینه ام گلوله ی داغی ترکیده بود
و آسمان داشت در او بو می گرفت
مردی که در تنم مرده ام
زنی که او در خودش کشت
رعشه ی انگشت های چروکش به روی ماه
به گرد باد دویدنم دور باطل الاباطیل  ...

شب ها این سقف لاعلاج
بدخوابمان می کند    چک چک کلمات
و چقدر تنهاییم اینجا و نیست کسی
جز شعر و من و خدا

وقتی  در می زنند
هر سه فریاد می زنیم
کسی خانه نیست.

پراگ


صدا می زند مرا

یک سر این  نخ ها به دست شماست 
آن سوی دیگرش دور کتف و دست های من 

نمی توانم لحظه ای بایستم 
پا بکوبم چون کودکی لجوج 
رو بگردانم به هوای عروسکی کوکی 
در پشت شیشه ها 
یا جا بمانم در ازدحام خیابان 
وقتی عشق به شیطنت  صدا می زند مرا 
و انگشتان آبی اش را 
از پشت حادثه برایم تکان میدهد 



۱۳۷۶  »فراموشی آیین ساده ای دارد »