Saturday, November 30, 2013

Tuesday, November 26, 2013

غروب آلانیا

مسیری که هر روز صبح زود برا ی پیاده روی میروم از کنار باغ های پرتقال و مزارع موزو آوکادو میگذرد منظره ای خوشایند مخصوصا اگر شب قبل باران هم باریده باشد. حتی در محلات مدرن  و لابلای اپارتمان های سر به فلک کشیده هنوز  این با غستان ها معصومانه پابرجا ایستادهاند و میدرخشند  .آن  مسیر  دیگراز حاشیه ساحل رد میشود . پیاده رویی به موازات دریای مدیترانه که آرام و آبی است با اسمانی شفاف  ؛  چند کشتی و قایق سپید آن دورها  .  تنها بدی اش این است که  معمولا چند سگ  قلدرسیاه و قهوه ای که پاسبان محله اند خیلی خودمانی  دنبالت  راه میافتند و  این صمیمیت نابه جا  چندان  هم دلچسب نیست
دارم این روز ها کتاب  اورهان پاموک  "استانبول خاطرات  موزه یک شهر "را میخوانم گذشته از نثر خوب و روان او و طرح منحصر به فرد موضوع مهاجرت ؛ نوشتن  و تنهایی ... ن او مرا به فکر های دور و درازی  میبرد . جایی  او از سه نویسنده محبوبش کنراد ؛ ناباکوف و نایپل میگوید که منشا نوشته های هرسه اینها برخاسته از  توصیف و شرح بی ریشگی در تقابل با ریشه های فرهنگی انهاست . این  نویسنده ها  مابین زبان ها فرهنگ و قاره های گوناگون درسفر بودند .
بعد مینشینم به زندگی خودم فکر میکنم. این زندگی که میل بقایش را از جابجایی  و فرار و سفرهای مدام ! میگیرد ا؛ این دویدن از چه  مواد اولیه ؛ سموم  ناشناخته و ارزوهای ناممکنی تشکیل شده ؟ مقدار بسیار زیادی علاقه به ادبیات  ؛هنرو موسیقی .؛ اشتیاق عاشقانه ای برای فراموشی وبه یاد آوردن . تمایلی عمیق به جستجوی رازها ؛ گم کردن واقعیت روزمره ؛  علاقه و کشش عجیب  به انزوا همان قدر که شوق  دیدار با آدم ها و یا رفتن به موزه و گالری  ذوق پنهان شدن و نبودن در من است مانند شکلی از مرگ که مدام خودش را آرایش کند و لباس دیگر بپوشد تا گمنام و ناشناس و نامری ی با من  در خیابان ها قدم بزند .
   بیش از علاقه به طبیعت و دیدار با آدم ها  باید اعتراف کنم ؛ تماس و آشنایی با  هنر و معماری ؛   افسانه ها ؛ آداب و جشن های هر شهر تازه ای برایم زیبا بوده است .این چیز ها  بهترین و عمیق ترین بخش آدم ها و  حقیقی ترین چهر ه   یک سرزمین است و آن اضافات غیر قابل هضم و آلرژی زا راهم ندارد
بیشتر چیز ی  از دانش و جستجو در خود دارد تا گردش و وقت گذرانی به شکل معمول   
این زندگی از محبت عمیق به خانواده ام و وسواس زجر آوری به ایجاد نظم و برنامه ریزی  هم تشکیل شده . چیز ی که همیشه تمام تلاش هایم در ان ناموفق از کار د رمیاید .    وسواس  کشنده و فلج کننده  مساحی  دیوانه که نقشه منطقه ای  فضایی و نامریی را مدام رو ی کاغذ طراحی کند یک تمایل تقلید ناشیانه از " اشر " . با دقتی ریاضی و طرحی هندسی همیشه مشغول پیاده کردن افکارو ارزوها ؛ جهت رویا ها و نشانه گذاری خواب ها روی کاغذ و  اجرای بی عیب و نقص آنها   در زمان محدود و پوسیدنی اطرافم هستم. یک ولع بیمار گونه  به اسطوره شناسی تاریخ ادیان و فرهنگ عامه و خاطرات شخصی .البته خیلی از عادت هایم کم رنگ شده  مثلا عادت تببین چیز ها و نتیجه گیری از حوادث و رفتار و ماجراها  به هر قیمتی که شده
 مانند حکایت آن تختخواب یونانی  

Wednesday, November 20, 2013

همه خرس هایی که در زندگی با آنها آشنا شدم

آن سال های دور عاشق عصرهای جمعه ای بودم که پدرم ما را برای سیر و گشت به باغ وحش میبرد .این شده بود سنت دیرین آخرین روزهفته... شیر پیر و  بی حوصله  آن باغ وحش لکنته  به طرز عجیبی همیشه بد خلق بود  . میمون ها جیغ و فریاد راه میانداختند  . مارها در قفس شیشه ای توی هم میلولیدند و  طاووس ها با عشوه  زیر افتاب آهسته  و خرامان  میرفتند . نمیدانم چرا  همیشه  از سر یک عادت قدیمی  پیش از تماشای گرگ ها؛ اول  میرفتیم سراغ گودال خرس ها  . میدانچه ا ی که یک گودسیمانی  پهناور و عمیق بود  .  حوضی گل الود  چند پستو  و پلکانی باریک وسطش تا  مثلا شبیه یک کوهستان ؛ غارو صخره داشته یاشد . خرس تنها با گیجی روی سکوی  بلند وشیب  می ایستاد . ما آن بالا  از پشت نرده  خیره نگاهش میکردیم .او هم  ساکت به ما زل میزد . مردم به استهزا سنگ و بطری خالی  پرت میکردند و با اسم های عجیب و غریب صدایش میزدند . خرس  با زحمت و احتیاط از پله تنگ پایین میامد با حسرت اشغال هارا بو میکشیدو میرفت . اخرین جمعه ای که به دیدنش رفتیم به هیچ کسی محل نمیداد .تنها سایه ای ان گوشه  از دور پیدا بود و آن بوی تاریک و تند در هوا پیچیده بود . بوی خرس  .  چیزی  شبیه استیصال تنهایی  ؛ مه الود و گنگ .  خاطره ای که همیشه در بزنگاه بدترین اوضاع وقتی  نه راهی به پس می ماند  ونه سمتی به پیش  روبرویم ظاهر می شود.   منظره  چاله های پر از شاش و بوی غلیظ  خرس  .تا مطمئن شوم  به هر مکافاتی باید خودم را دوباره از یک اوضاع ِخرسی  مهلک بیرون بکشم .  بعد ها در زیارتگاه "خواجه ربیع " مشهد پهلوانی سبیل  از بنا گوش در رفته بچه خرسی را که یک چشم نداشت همه تابستان به عنوان وردست  کارهای محیرالعقولش برای بازار گرمی با خودش  غروب ها به میدان می آورد . لباس زره مانند عجیبی میپوشید. کلاهخودی  من در اوردی به سرو صورتش  ؛ با بچه خرس که قلاده به گردن داشت و زنجیرش به درخت بسته بود  کشتی میگرفت  و کار ما  هم این بود  که با ترس و دزدانه تا نزدیکی خرس برویم و باز پا به فرار ...  بعد  ها درتهران  وقتی 9 ساله بودم  به سیرک روس ها رفتیم . خرس خوش رنگ و رو  ومکش مرگ مایی با  دامن خال دار قرمز و قلاده ای  با شکوه  در میدانی  بزرگ  زیر چادر رو به جمعیت خرناس میکشید  و دخترک باریک اندام روس با شلاق وفریاد خرس را می رقصاند . دایره  زنگی به دستش داده بود و خرس منگ سعی میکرد جوری لمبرهایش را بجنباند که همه زلنگ و زلونگ های لباس و جلیقه اش بلرزد

سال ها بعد یک روز وقتی  داشتم  با عجله از پلکان اداره ای بالا میرفتم  ناگهان در پاگرد پله  چشمم  از پنجره به خرابه ای آشنا افتاد و تازه به یادم امد اینجا  همان خیابان کوهسنگی  است و این  زاویه  همان حیاط پشتی باغ وحش کهنه و مخروبه . درست انگار ادم پیری را بعد قرنی در خیابان ببینی  با تعجب و بهت ایستادم به تماشای ان بیغوله  صامت و بی سکنه  . همه چیز کوچک تر به نظر می امد حالا .  فاصله  در ورودی تا قفس مارها و آن درخت انجیر که طاووس  ها دورش میچرحیدند . گود خرس ها به همان شکل با دیوارهای چرک و سیاهش آن جا بود هنوز  .  قفس های آهنی  همه خالی و زنگ زده  پر ازخروارها  اشغال و سقف ها  همه رمبیده . ایستادم . بوی غم انگیز خرس جوری دماغم را پر کرده بود که اشکم سرازیر شد . نگاه کردم  دیدم از سمت همان در شکسته کنار دکه فروش بلیت  ؛من و پدرم  دست در دست به سوی  گودال  خرس ها میرفتیم .  پدرم جوان بود و همان کلاه شیک و کراوات ساتن سبز را داشت من هم پالتوی قرمز و  چکمه های لاستیکی کفش ملی را پوشیده بودم  . ایستادیم به تماشا . پدرم  مرا بغل کرد  خم شد تا بهتر ببینم  .  30 سال با چه سرعتی گذشته بود !. خرس مریض  چشم هایش  بسته  به کند ی نفس میکشید . سال ها بعد درسوئد در  باغ وحشی بی درو پیکری  به سبک مدرن که باید با  ماشین و درهای قفل و شیشه های کیپ ؛ از وسط گرگ و شیرها و گوزن ها رد میشدی  ؛ درست در نیمه ی  راه محوطه خرس ها ماشین  داغ کرد و مجبورشدیم منتظربمانیم تا  مامورهای نجات بیایند .  خرس  غول پیکر سوئدی  درست مثل مامور پلیسی که گواهینامه بخواهد  سرش را خم کرده بود . از پشت شیشه  با خونسردی وراندازمان میکرد و ماشین را با دست تکان میداد .بق کرده ؛ ترسیده و تلفن به دست محبوس و چشم به راه با سهراب نشسته بودیم  تا یکی  سر برسد.   دور وبرمان خرس های  بزرگ و کوچک انگار در باغ وحشی به تماشای دو تا آدم فنقلی در قفسی حلبی امده باشند  دورمان میچرخیدند و نگاهمان میکردند  . موبایلم زنگ زد و دخترم پرسید کجایی ؟ گفتم درمحاطره عده ای خرس مشغول دعا خواندنم تا فرشته نجاتی به نام الکس با جیپ امداد  سربرسد . باورش نمیشد فکر کرد دارم شاعرانه حرف میزنم تا  وقتی صدای نفیر خرس ها را شنید . بالاخره امدند و با اسکورت و هل دادن  ماشین قراضه مان را که جوش آورده بود  ازوسط  ان قصه ترسناک  و بویناک بیرون کشیدند  .همه خرس های زندگیم  چه ان که کتک میخورد  آن که میرقصید  یا کشتی گیر یود ؛ همه خرس های توی کتاب قصه ها  و کارتون ها ی والت دیسنی ؛ حتی آن خرس ماهوتی کوکی سوغات مکه که توی شعرم آمد  .همه  و همه اینها  به کنار  . همین هفته پیش قبل از برگشتن به ترکیه در موزه لوییزیانای کپنهاگ رفتیم کارهای  جکسن پولاک را ببینیم  اما سر در اوردیم  از نمایشگاهی پیچ در پیچ پر از سپیدی برف و  سکوت زمستان .  شرح و نمایش سرزمینی  غریب به نام  "آرکادیا". سرزمین های سرد و یخ زده  شمالی در قطب ویک  خرس  تاکسیدرمی تمیز و قلچماق که مظهر آن سپیدی و سکوت  بی پایان  بود  ؛ برا ی خوش آمد دم در ژست گرفته بود .فکر میکنم این تنها خرسی است که  بالاخره  با حفظ فاصله موفق شدم با او عکس یادگاری بگیرم

آلانیا /20 نوامبر  
      . 

نانوک شمالی / رابرت فلاهرتی