Monday, April 7, 2014

یک داستان چینی

سال ها پیش راهبی عازم  معبدی دور در کوهستان  بود اما برای رسیدن به آنجا  مجبور بود از دهکده ای در پای کوه  بگذرد .مردمان  این روستا  به خاطرسال ها قحطی و زلزله  تنگدست وبخیل بارآمده بودند . راهب زیر درختی درسایه نشسته بود که اهالی ده جوانکی را به رسم همیشه به بدرقه مسافر فرستاد ند. مرد جوان روبرو ی او ایستاد و شکلک دراورد . رویش اب دهن انداخت ؛ تپاله گاو سویش پرت کرد. او را متهم کرد راهزن است . به قصد دزدیدن جیره غذای مردم خود را به این شکل درآورده .  راه او را بسته بود  رو ی تخته سنگی ایستاد ه . شکلک در میاورد.  بدو بیراه نثارش میکرد
 .
 مردمانی که از کنار آن جاده میگذشتند  از دور راهبی را میدیدند که با لبخندی آرام  و راضی دورها را تماشا میکند
و مردی  مثل میمون روبرویش  درجست و خیز ؛ عرق ریزان فحاشی میکرد و ادا در می آورد 

قرن 16  . 

سفرنامه سراندیب : آزیتا قهرمان



 
 1

سفرنامه سراندیب


     هیچ کس در تاریکی هیچکس پنهان نبود
باید قایق را بدهم دوباره تعمیر
دریا از درِدیگری واردِ داستان  شود
باید سفر به طرز مایلی انکارنقش من باشد
و روی پرده بزرگ بنویسم
Adios

2

  بیا سمت برگ های آخر پاییز
 راه پیچ و خم دارد  گرم تر شوی
دسامبراست
 تاریکی رویمان خم شده
 برگردان شاد ما درفنجان قرمز است
کمی ابر آن گوشه
سایه ها دست به گردن کناریک درخت
درست در همین صحنه اما
! چه برفی یکباره

زیر برف
زیر نور ماه و کلمه ها 
این عکس یادگارِ ماست


 3

خواب دیدم جزیره مجنون پرنده ی غول پیکری ست
تو شبیه نخل ها یک ور افتاده ای
 پشت نخلستان
در نقاشی شرجی آن بندر
 یا در شلوغی بازار بینِ آن همه خواستم پیدایت کنم
غبار ستاره ها
و این تلسکوپ صد بار هوای مرا چرخاند

بادها در سرم هلهله کردند
برهنه ایستادم
تو چکیدی و اتاق آتش گرفت

4

 عاشق زنی به اسم سلما بودم 
 چشم هایم را
جای نقابش پوشید ورفت

 با النگو های نقره و دهانِ ناپدید
 زیر نخل ها مویه سر داد
با دستکش و کلاهم ایستاد کنارِخیابان
باحلقه های سرخ در سال ها مخفی شد

5
به وقت دریا ساعت عمیق و آبی 
صدای بادها بلند تر ازپرچم ِ روبرو
 آینه ای که نجما از توی آن حرف می زد
روی سینه ی کبوتر شکاف باریکی ست
روی منظره طرحی که او کشید
 دریا را نزدیک تراز قبل نشان می دهد

 تنها مسافر ِاین کتاب تویی
 پس با خیالِ راحت برهنه می شوم
 پیش از آنکه غرق شوی 


 6
حالا دوباره دیروزاست !
هفت سال بعد چنین روزی
 عاشق تو خواهم شد
همه صورت ها ی توآشناست
دست هایت برگ های این درخت
شیب هایت مسیردریا
نام ِ تو به هرزبانی مرا به گریه می اندازد

گاهی با من فقط حرف بزن عُزی !
7

خوابیده ام روی تختی فلزی
و نام هایت را می پرسند
اسم رگ های بریده را یکی یکی
آن چشم خندان قصد کشت مرا دارد
بندها محکم ما را گرفته اند
با تیغ و سوزن می شکافند
پاهایم را باز می کنند

مرا به زور بیرون کشیدند
 از لای استخوان های گرم تو

فراموش نمی کنم 
این حفره تویی حالا!   

8
 ماهرانه زخم را دوباره می دوزند
از هوش رفته ام
 تو بلند می شوی
و جای من عاشق چهارمرد ِغایبی
به دنبال آنها می گردی سرگردان
پشت سرم راه می روی

درتنت غلت می زنم
 خواب می بینم
 آن سوی پل یکی مرا صدا می زند: نجما!  

 9
روی سنگ ها
خط بیگانه ای از تومی نوشت
سایه ات از سطرها بیرون زده
 بازبرگشتیم  به اولین حروف

  در این بیابان لیلا
دلم برای راه رفتن روی آن لبه تنگ می شود
وقتی الفبا در سرم زوزه می کشید

شب بی تو انتهایی نداشت
ماه دزدانه درون ساعت شد

10
موهایم روی سر زنی دیگر
 پیر می شود
قلبم در سینه ی آن یکی
 می خواند برای تو
چقدر گلوی این سهره
در صدایم می لرزد!
او چشم ها را از روی چهره ات برداشت

سلما کور است حالا
دستش را من گرفته ام
 تو کجایی ؟

 11
سربازها رژه می روند
باید دراین داستان کمی تندتردوید
 خیابان اسم و نشانی تو را دارد
پرنده سفید علامت شماست 
از پشت شیشه دیدم 
همان مسیر وآسمان ِخمیده 
 
بعد جمله هاروی خاک  دراز می کشند
بعد یکی از ما برمی گردد به خواب
تا عاشق تو باشد هنوز! 

 12
خانه ها را ازته بریدم با قیچی
جای درختان وکشتی ها عوض شد
آدم ها را خط زدم
سوراخ ها گودترازقبل
صفحه ی بازی ناپیدا

تنها در گم شدن ایستاده ام
تا نشانی توباشم دراین فرار

13
آسمان ؛ خاک و باد
روی کاغذهای میز یکی شدند
گیجم
نوشتن شعراز روی چشم های تو می ترساندم
نرمه های شن زیر زبانم
گفتن را سخت می کند

در سیاهی ِفاصله تنها می شد تو را بغل کرد
مهم نیست همانی تو یا سلما منم
دوستت دارم با دهان تو 
  لب های هردوی ما را بوسید

14

خون خواب آلود تو درخاک سرد
خون مدهوش تو درشاخه ها

ترس را به ریشه های زمین بسپار
مرا به درختی بلند بدل کن
به شکلی درانتهای راه
 به شعری که شاید خواهی نوشت

باید تنها و دوباره برگشت
ما درختان سپید سدر
 ما تپه های خاکستریم
جایی که برف می بارد هنوز!

15
 برای رسیدن به دور دیراست
منتظرم !
 در شهری که برف هایش اینجا باریده
جای زنی دیگر چشم به راه تو
روی تختخوابِ دیگری
با دست های یکی به جای تو
در اتاقی نامریی...
 منتظرم!

کسی دستم را به دور تو می پیچد
نگاهتان می کنم
 آغوش توهمیشه  گرم است 

16
تو منقارسیاه داری
تو مردمک های سیاه ِدرخشانی
از بی رحمی سکوت شب می سوزد
لابلای این حروف
دنبال دست های منی تو؛ سال هاست!

بال تاریکت برقی زد
باران گرفت
زمین با چشم تو خیره؛ نگاهمان کرد
                                                   
 17
مرگ تنش را از پوستی ناشیانه وصله کرد
ایستادم میان سروهای غریب و روشن
باد آمد
انگشتان نورانی برای چرخش ِغروب
باد آمد
پرنده ای سفید برای نمایش دریا

 کبوترها  آهسته از روی سینه ی عُزی رد شدند
 در صدای توموج ها دوباره خندیدند

18

نباید بیدار شوی نجما
نباید اعتراف کنیم به زنده بودن
نباید گریه در این هوا جدی باشد
شاید بیراهه ای در این حدود پیدا کنی
مه غلیظ است
حالا پشت پلک های سلما
نام و نشان ما یکی ست

من به تعداد عاشقی تو را به دقت مرده ام
 و به اندازه مردن هایت دیوانه وار عاشقم
 دیگر اهمیت ندارد
نور ازکدام جمله وارد کتاب شود
کرم از کجای سیب دنیا را نگاه کند .


 /آزیتا قهرمان
عکس خاله مادربزرگم.1290 تهران