Monday, April 7, 2014

یک داستان چینی

سال ها پیش راهبی عازم  معبدی دور در کوهستان  بود اما برای رسیدن به آنجا  مجبور بود از دهکده ای در پای کوه  بگذرد .مردمان  این روستا  به خاطرسال ها قحطی و زلزله  تنگدست وبخیل بارآمده بودند . راهب زیر درختی درسایه نشسته بود که اهالی ده جوانکی را به رسم همیشه به بدرقه مسافر فرستاد ند. مرد جوان روبرو ی او ایستاد و شکلک دراورد . رویش اب دهن انداخت ؛ تپاله گاو سویش پرت کرد. او را متهم کرد راهزن است . به قصد دزدیدن جیره غذای مردم خود را به این شکل درآورده .  راه او را بسته بود  رو ی تخته سنگی ایستاد ه . شکلک در میاورد.  بدو بیراه نثارش میکرد
 .
 مردمانی که از کنار آن جاده میگذشتند  از دور راهبی را میدیدند که با لبخندی آرام  و راضی دورها را تماشا میکند
و مردی  مثل میمون روبرویش  درجست و خیز ؛ عرق ریزان فحاشی میکرد و ادا در می آورد 

قرن 16  . 

No comments:

Post a Comment