سال ها پیش راهبی عازم معبدی دور در کوهستان بود اما برای رسیدن به آنجا مجبور بود از دهکده ای در پای کوه بگذرد .مردمان این روستا به خاطرسال ها قحطی و زلزله تنگدست وبخیل بارآمده بودند . راهب زیر درختی درسایه نشسته بود که اهالی ده جوانکی را به رسم همیشه به بدرقه مسافر فرستاد ند. مرد جوان روبرو ی او ایستاد و شکلک دراورد . رویش اب دهن انداخت ؛ تپاله گاو سویش پرت کرد. او را متهم کرد راهزن است . به قصد دزدیدن جیره غذای مردم خود را به این شکل درآورده . راه او را بسته بود رو ی تخته سنگی ایستاد ه . شکلک در میاورد. بدو بیراه نثارش میکرد
.
.
مردمانی که از کنار آن جاده میگذشتند از دور راهبی را میدیدند که با لبخندی آرام و راضی دورها را تماشا میکند
و مردی مثل میمون روبرویش درجست و خیز ؛ عرق ریزان فحاشی میکرد و ادا در می آورد
و مردی مثل میمون روبرویش درجست و خیز ؛ عرق ریزان فحاشی میکرد و ادا در می آورد
قرن 16 .
No comments:
Post a Comment