Tuesday, June 3, 2014

Monday, June 2, 2014

یک شعر از کتاب "اینجا حومه های کلاغ است " آزیتا قهرمان

"جمله های تن ناتمام است
....................................................................................................................
اما اگر ببيني زير موهاي كوتاهم
موهاي بلندم را تا زانو ؛ چيده چيده و قيچي
و زير آن چادر سياه وناخن گُلي
خوني دويده تا قوزك پايم
آنجا درختي ايستاده ام
بالاي آن درخت
پرنده اي كه مي لرزد در پرهاي خودم خيس
برهنه ببيني مرا اگر
سنگ بر گلو
زیرسنگيني سايه ها روی زانوانم خوابیده
آسمان وارونه اي با پره هاي سبز
شليك گلوله هاي آفتاب روي پيشاني
و نورهاي بريده ی ِخط خط
به دور خاك مي پيچد آبي كه مي روم
در مشت ها جمع كرده ام مرا
قطره قطره در اين دويدن به سوي تو مي ريزم
صورت هاي زمين گم مي شود و پيدا
حيواني مي كَند ريشه هاي باران را
با صدای دریا
خودش رابه كلمات تو مي كوبد
غرق مي شوم
گودي هاي روح را نشان تو مي دهم
حرف ها و نقطه ها جمله هاي تن كه نا تمام
ترسيده از هجوم مي سوزند

برهنه اگر ببيني مرا با كشتزار و كلاغ
باخستگی و نمي توانم و نمي دانم ؛ برو
ندارم و بخوابم و نمي خواهم ؛ بيا
با هزار و يكشب ؛ تاريخ جنون و يوحنا
با صرف فعل ماضي بودن
مستقبل منبت ها در اصفهان
عودهاي كلكته ، مناره هاي آبي و گنبد طلا
با صبح كه ابرها چروكند و قهوه سرد
با تلفن هاي مرده كاغذهاي باطله
با باد رفته ام ؛ فراموشم
و زيبايي را تف كرده ام روی خدا
از بلاهت ترديد بيزار ، عاشق ديوانگي

حالا يكي محكم بگيردم
بر لبه ی اين ني ، نايی بلند
كه پرتاب مي شوم تا نيفتاده باشم
محكم بگيرد مرا تا بيفتم
بالا بياورم لخته هاي خودم را
از مرده هاي من خالي شوم
از قطارهايي كه هرگز نمي رسند
دریا دریا كشتي هاي گمشده
و روياهايي از شن در اين ساعت هيولايي

پس كوتاه مرا در خودت خلاصه
زيبا بخوان
نيمرخ ديو را نترس از نپوشيدن
در پيچكي كه شد پلكاني از تن
تاريكي ظريف ِپرده هاي پروانه
سمت برهنگي اينجا بیایی اگر
تا اتاق هايي كه نديده ام بي تو
و منتظرت بوديم
با كليدها ، گل هاي خشكيده و روبان هاي زرد
با دبورا، تامار، روت
سودابه ؛ جريره و استر
از مرگ كمي از صورتم را پوشاندم
گاهي پاهايش را
شكم ها ، پستان هايمان ؛ لب هايتان...
و هميشه نبود كمي بيشتر از آنچه بايد ما
و همیشه ماه تيغ برنده اي بر آب نوشت
تنهایی گودال گودال کشید در آسمانم شبت را

تا بيابا ن ما را در شعله ها پنهان کند
تا پرنده هايي كه خوابيده بر شانه ات سرم
بیا نترس ازانگشت هاي بريده ای كه آورده ام
تا بچسباني تکه های مرا به دستانم
تا خواهم رفت را دوباره
از نو شروع شوم

...................................


.نشر اسموکادول 2008سوئد