Sunday, December 22, 2013

شب یلدا ؛ پلیس ترکیه و نارنج های محله بارباروس

عکس پاسپورت من  از خودم  حتا زشت تر است و بارها مرا به  دردسر انداخته .دیشب شب یلدا درست همان ساعتی که همه انار دانه میکنند و هندوانه میخورند. در فرودگاه صبیحای استانبول توی صف بودم اما  به محض آن که پاسپورتم را به خانم پلیس نشان دادم با تعجب نگاهی به سر و شکل من انداخت و پرسید این پاسپورت شماست ؟ چند لحظه فکر کردم شاید اشتباهی پاسپورت کسی دیگرتوی کیفم بوده  .نگاه که کردم دیدم نه خیر درست است  همان عکس و شمایل خودم ؛ یک فیل چینی  باد کرده با موهای میزانپلی و لبخندی کج . بله من هستم . با تعجب چند بار وراندازم کرد و گفت : این که شما نیستید .! با کمی ذوق میخواستم بپرسم به نظرت خودم بهترم از عکس ! اما رویم نشد ؛ جدی پرسیدم پس کیست ؟ گفت : حالا معلوم میشه . من که هنوز باور نکرده بودم . دیدم دو تا پلیس امدند مرا بردند به اتاقی  خاکستری و در را بستند . بعد پلیس خوش تیپ دیگری آمد و پاسپورت مرا مثل آینه گرفت جلوی صورتم و هی عقب و جلو رفت و چشم هایش را تنگ  و گشاد کرد تا با دقت من و آدم توی عکس  را با هم مقایسه کند . من به شوخی  لبخند زدم . تشر زد نخند ؛ صاف به  روبرو نگاه کن . بعد دوتا پلیس کوتاه و بلند امدند و در را بستند و نوری رو ی صورتم انداختند .اخم کردم . یکی نشست سمت راست و یکی خم شد رو ی میز و پچ پچ میکردند به ترکی ؛ داشتند چیز هایی درباره چشم و ابرو میگفتند و من شروع  کردم به توضیح دادن که ان موقع تیروئیدم درست کار نمیکرد ؛ ورم کرده بودم و   وزنم کمی بالا . داد زدند ساکت باش . سرم را انداختم پایین . یکی شان نعره زد سرت بالا  ؛ نگاه کن به روبرو !  بعد رفتند و مردی امد با یک بی سیم و کاغذی گذاشت روی میز تا چند بار رویش امضا کنم.و اسمم رابنویسم  دستم داشت می لرزید و راستی راستی امضایم انگار پریده بود . نگاه مشکوکی انداخت به من و کسی به نام مورات را صدا زد . مورا ت که از همه بلند تر و بد خلق تر اما چشم آبی بود و کراوات داشت . پاسپورت را گرفت و شروع کرد به مصاحبه . هرچه میگفتم یک سوال دیگر از خودش در می اورد ....بعدساک دستی ام را باز کردم  تا مدارک سکونت در ترکیه را نشان بدهم . سرش را خم کرد و  دید توی ساک دستی ام 7.8 کیلو نارنج است . لابد فکر کرد دارم جنسی توی اینها  قاچاق میکنم. همه را ول کرد و با تعجب به چمدان پر از نارنج  فقط نگاه میکرد . گفتم از درخت محله مان چیدم  . پوزخندی زد . من هم سرم  را پایین انداختم داشتم توی جیب بغل ساک دنبال مدرکی میگشتم که یکی رسید و گفت ببریدش اتاق کناری  .من با نارنج ها و کتاب اورهان ولی رو ی نیمکتی نشستیم منتظر  ؛ وقت داشت میگذشت و فکر کردم : خب برای  جشن شب یلدا همین نارنج ها در زندان خوبند  تا بالاخره پلیسی امد و ساک را برد اتاق دیگر و بعد از 10 دقیقه وقتی برگشت پاسپورت را پس داد و گفت برو . ازگمرک که رد شدم رفتم روی نیمکتی نشستم وبه عکس خودم که 5 سال پیش انداخته بودم نگاه کردم زشتی هم به اندازه خیلی چیز ها میتواند گاهی باعث دردسر شود ها  

Friday, December 13, 2013

لی کرزنر و جکسن پولاک



  اکتبر ۱۹۰۸_  ژوئن ۱۹۸۴
 لی کرزنر در یک خانواده یهودی  در بروکلین به دنیا آمد و یکی از پیشگامان "جنبشس "اکسپرسیونیم انتزاعی "  یود .   او که بعدها  به جنبش کوبسم پیوست یکی از شاگردان  برجسته "هانس هوفمان  " به شمار میآید . همان کسی که درباره او گفت : "این کارها به اندازه ای خوب هستند که شما متوجه نمی شوید به وسیله ی یک زن نقاشی شده."  !!  کرزنر د رهمین سال ها در نیویورک با یکی دیگر از اعضای فعال جنیش اکسپرسیونسم انتزاعی " جکسن پولاک " ازدواج کرد . حضور این دو تاثیر عمیقی بر کار و زندگی هردوی آنها داشت . اما لی کرزنر مدام با چند مسئله اساسی در جامعه هنری آن دوران و زندگی خصوصی اش درگیر بود . حذف جنسیت از نقاشی هایش و توجه عموم به کار او تحت هویت  ونام  پولاک ؛دشواری ایجاد توازن میان موقعیت مستقل  او به عنوان یک هنرمند و نقش او به عنوان همسر جکسن پولاک  استقلال و ارزش های شخصی  او را در سایه قرار داد.موضوعی که او هم دردنیای درون و هم در واقعیت پیرامونش تلاش و تقلای فراوان برای حل وفصل آنها داشت و نیروی زیادی از توان هنرمندانه او صرف این تضادها شد.. انگار همان جمله منحوس "هوفمان " درباره اوگویای موقعیت اودر جامعه ای مردمحور و همه واقعیت بیرحمانه ای  بود که پیرامون او به عنوان یک زن هنرمنددر قضاوت و پذیرش عمومی وجود داشت.  جامعه ای که  با وجود تظاهر به روشنفکری و مدرنیت   وقتی آنها در کنار هم قرار گرفتند؛ حتی موفقیت ها و شجاعت های "لی کرزنر " در نقاشی  را به حساب  زندگی در کنار پولاک گذاشت .! در دوره ای طولانی او وجکسن پولاک هم دیگررا در خلق کارهایشان ؛ بیان فردیت و کشف و تجربه  شیوه های تازه یاری میکردند و همراه و همکار یکدیگر بودند ؛ اما  فضایی که فرصت بیشتری به پولاک برای حضورو نمایش و ارایه آثارش میداد  توجهی به کارهای  با ارزش  لی کرزنر نداشت  . بها دادن به جنون و  جسارت های جکسن پولاک  و توجهی که به نقاشی های  او میشد ؛ حتی روی شبوه کار و نحوه باور و نگاه  لی کرزنر درباره خود وشخصیت و حرفه اش تاثیر ی عمیق داشت .  او با ایفای نقش مشوق و حامی  پولاک  و نگهبان رابطه  عاطفی پر تنشی که بین آن  دو  شکل گرفته بود  ؛ جایگاه خود به عنوان یک نقاش پیشرو نیویورکی را در حاشیه قرار داد و محافل هنری و منتقدین نیز او را به فراموشی سپردند .  لی کرزنرسال ها بعد از مرگ جکسن پولاک همچنان  به کارش ادامه داد . اما  شش ماه  پس از مرگش موزه هنرها ی معاصر نیویورک  نمایشگاهی برای مرور آثار  او برپا کرد و نیویورک تایمز در باره ی این نمایشگاه نوشت که: این آثار به خوبی نمایش دهنده ی جایگاه کرزنر در مدرسه هنر نیویورک به عنوان یک هنرمند مهم و مستقل در نسل پیشگام  " اکسپرسیونیسم انتزاعی " است. آثار تکان دهنده وی ازارزش بالایی در نیمه ی دوم قرن بیستم برخوردار است و  در سال ۲۰۰۸ لی کرزنر یکی از چهار هنرمند زنی بود که مرور کلی آثارش  در  موزه هنر مدرن نیویورک به نمایش درآمد. سه هنرمند دیگر لوئیس بورژوا   ؛ هلن فرانکن تلر و الیزابت مورای  بودند. آثار طراحی و نقاشی کاغذی کرزنر در سال ۱۹۸۵ به" آرشیو هنر آمریکا" اهدا شد. . پس از مرگ او  "خانه کرزنر  "  در ایست همپتن تبدیل به "استودیو و خانه " پولاک _کرزنر" شد.

بعضی از نقاشی های لی کرزنر
http://www.youtube.com/watch?v=qH421r8Hs2Q". .
    .http://www.biography.com/people/lee-krasner-37447#synopsis
                      فیلمی کوتاه درباره لی کرزنر

    Saturday, December 7, 2013

    Friday, December 6, 2013

    درست پشت همین دیوار

    نصف  شب بعد از اجرای همه دنگ و فنگ های قبل از خواب ؛ تماشای فیلمی روشنفکرانه درباره زندگی بریژیت باردو   ؛ کرم دورچشم و شمردن پول خردهای ته کیف ؛ بالاخره آمدم بخوابم که یکباره  :  اصلا من اینجا چه کارمیکنم لای این ملافه های خط دارآبی و قژقژ  تشکی که تازه خریده ام   . این همه صدا های موذیانه وناشناس از کجا می آید ؟ انگار دیوانه ای موج رادیو را  از سر لج هی  خر خر بچرخاند . چند لحظه نفسم حبس  گوش دادم . سقف انگار داشت ترک میخورد . ته یخچال یکی الکی خوراکی ها را جابه جا میکرد و از همه مهم تر خش خش تهدید امیزومشکوکی  که ازان طرف دیوار اتاق خواب میامد.! همسایه جدیدی که هنوز او را ندیده بودم  و تنها صدایش  از پشت  همین دیوار شنیده میشود  . حتی نمیدانم اسمش چیست ؛ این تازه وارد ِخش خشی ؟ سرایدارهم گفت ؛ نمیداند  . همین سرشبی داشت با تلفن به زبان انگلیسی شمرده و با لهجه غلیظ روسی چیز هایی بلغورمیکرد . بااصرار با لحنی راز الود از یکی میخواست فردا حتما ساعت چهار شاید هم  شش  به بندر بیاید ؛ازطرف چپ وارد شود و بعد دوباره  بپیچد سمت چپ و بعد از همان علامت  از سمت چپ راهش را دوباره صاف بگیرد تا روبروی "لفت" ...!!. شاید  من درست تشخیص نمیدادم و "لفت " مثلا اسم یک کافه یا کوچه بود . شاید هم  قرار و مدارمعناداری بین خودشان از قبل .  بنابراین من با این تخیل مشکوک و معطل ماجرا را تا اخر به سبک فیلم های  "سام پکین پا" مونتاژکردم  . داستان داشت با هیجان در ذهنم  شاخ و برگ میگرفت که یکباره جمله هشدار دهنده ای با لامپ های بی شمار در سرم روشن و خاموش شد .
     بدبخت حواست نیست که  این قاتل ِمزدور ؛ جاسوس و فروشنده مواد ؛ درست در فاصله نیم متری تو الان درست پشت همین دیواردارد کارهایی میکند که اتفاقن خش خش هم دارد واگر دستش را دراز کند  یا اگر بتواند از دیوار مثل قهرمان یکی از آن داستان های ماورا طبیعی به سادگی رد شود . میتواند پتو را از رویت کنار بکشد کمی خم شود وبا پوزخند بپرسد : ببخشید سیب زمینی مان تمام شده میشود  یکی دوتا از شما قرض بگیرم !  بعد از تصور مرد گستاخی که نمیدانستم اسمش چیست اما به این راحتی از دیوار رد شده وآمده کنار تخت تا با ژستی محترمانه  ظاهرا دو تا سیب زمینی قرض کند ؛ کلن خواب از سرم پرید . اول ازهمه به لباس خواب زشت و کهنه ای  که تنم بود نگاهی انداختم بعد به سایه های روی دیوار . بلند شدم سیخ توی جایم نشستم  و فکر کردم حالا برای ادامه ماجرا سیب زمینی بهتر است یا مثلا دو نخ سیگار؟ به هرحال چیز های غیر معمول اصولن جالب ترند .مثلا پرسیدن درباره گزارش وضع هوا  با نرخ ارز .  با کمی دلهره  به صدای باد گوش دادم . پاها یم را زیر پتو به هم چسباندم .امشب تلق و پلق ِ دوست دخترش هم نمی امد و این علامت بدی بود .  دخترک قد درازی دارد و یک کیف کرم رنگ روی شانه اش میاندازد . با همان کیف  صبح ها میرود خرید وعصرها  روی تردمیل سالن پایین  هن و هن میدود و جوری نفس نفس میزند  ؛انگار سگ دنبالش کرده باشد.   واقعا عجیب است مگر این که آدم توی کیفش چیزی استثنایی با خودش حمل کند که نشود لحظه ای از آن غافل شد . البته حضور دخترک  با کیف کرم رنگش همیشه از جنبه های جنایی و پر هیجان قصه کم میکند و تخیل را در جا میخشکاند  . وقتی او هست  خش خش ها کم میشود  و صدای شرشر دوش آب بیشتر ؛ بعد به طرز زجر آورو سوال برانگیزی همه چیز در سکوت فرو میرود   
    همین دیروز هم زمان با رسیدن من پشت در ؛ درست وقتی داشتم ته کیفم دنبال کلید میگشتم . ناگهان در اپارتمان آنها باز شد . فوری پشتم را کردم  قلبم داشت تند میزد . اما با اطمینان اصلن دلم نمیخواست  مرد پشت دیوار صورتم را شناسایی کند شاید او را به یاد عمه بدجنسش می انداختم آن وقت یکباره نفرت در قلبش میجوشید وعواطف بیمارو پنهانی در او سر بر میداشت  ؛ این موضوع را جایی خوانده ام قبلن که انگیزه این ادم ها گاهی دلیل روانشناسانه  دارد .  به هر حال همه جوانب را باید همیشه  در نظر گرفت . کمی مکث کرد ؛ میدانستم لابد  حالا دارد مرا از پشت  ورانداز میکند .جرات نکردم برگردم. داشت الکی این پا و ان پا میکرد و باز همان خش خش مرموز . من هم تظاهر کردم دنبال کلیدم میگردم و سخت مشغولم . فکر کردم حتی اینجا  در این راهرو نیمه تاریک  هم او میتواند به یک حرکت  نیت پلیدش را درهمین لحظه عملی کند  . فرز عینک افتابی ام را زدم . صورتم را رو به دیوار نگه داشتم . مثل یک گوژپشت قوز کرده ؛ سعی  کردم کاملا حالت عجوزه مانندی به هیکلم  بدهم . چند تا سرفه عمیق و خلط دار از خودم در اوردم .بدبختانه دامن نارنجی ام کمی کوتاه بود و به فضا حالت کنجکاوانه ای  میداد اما پاهایم را طوری پرانتزی و نیم  ور کج گرفتم  که انگار ازروماتیسم و نقرس در حال انفجارند   . فکر کردم بهتر است خیال کند پیرزنی مریض حال و معوج  پشت این دیوارزندگی میکند  .خب البته این قضیه هرچند ازامکان تجاوز کم میکند اما این خطرهست که به ذهنش  خطورکند از این  پیرزن پولدارهای آمریکایی هستم که میایند اینجا حمام افتاب بگیرند و تفریح  کنند .  اگر این طور فکر کند ؛ باید بگویم ؛ خودم با حماقت گورم را از قبل کنده ام .  بالاخره بعد از چند دقیقه خسته شد در اپارتمانش را چفت کرد و رفت .دکمه آسانسور را  هم زد ؛ صدایش آمد . نفس راحتی کشیدم . صاف ایستادم . گوش دادم از توی کوچه صدای موتورسیکلتی بلند شد . بعد او را با ان قیافه احتمالا سرخ و موهای سیخ سیخ  مجسم کردم که رو ی ترک موتور با کاپشن چرم و کلاه کشبافی که تا روی چشم هایش پایین کشیده  دارد میرود به ملاقات همان مردی که از سمت چپ  یک جاهایی باید بیاید  تا در قسمت چپ بندر"لفت "را پیدا کنند .  اصلن ازکجا امده این همسایه ؛  شغلش چیست  ؟  یارو باید مال "ولادی وستک "یا ده کوره ای پرت به نام "ایستوناویچووا " باشد ؛  ولایت بی درو پیکری که اسمش را حتی "جی پی اس "  هم پیدانمیکند از آن دوقوز آبادهایی که قدیم ها یه شان کالخوز میگفتند  . اگر ادم بدشانس باشد  همین تق تق  کفش های پاشنه بلند زنانه روی سرامیک هم  حکایت از تنهایی یک زن دارد و میتواند جرقه ای برای طرح نقشه یک دزدی باشد ؛ سرقتی که  تصادفن منجر به قتل هم  خواهد شد  ومسائل پیچ در پیچی  به این ماجرا  اضافه میکند .  البته  همه اینها بستگی به این دارد که فرد پشت دیوار چقدرمستعد ماجراجویی و البته بی رحم وکله خر است . هرچند اگرمردک کمی حساب دو دو تا چهار تا  سرش شود و فیلم های پلیسی  را تا آخر درست دیده باشد بایدهمه جوانب را ازقبل  بسنجد .  با این همه  همیشه عوامل ناشناخته ای هست که احتمال دارد؛ انگیزه های منحرفی را در یک شخص خاص برانگیزد؛  کمی عقده های اودیپی و تفکرات روشنفکری انارشیستی که میتواند ترکیب خون را ناغافل  به جوش بیاورد ؛ادم از کجا میداند یک همسایه مشکوک و گمنام  چه خواب هایی میبیند ؟ در چند ماهگی او را از شیر گرفته اند ؟ آیا پدرش عضو حزب بوده ؟ کارتون های ساخت یوگسلاوی مرحوم را بیشتر دوست داشته یا کارهای والت دیسنی  را...؟  گذشته از همه اینها ؛ مثل ماجرا ی راسکلنیکف داستان   میتواند جنبه های فلسفی ژرفی پیدا کند حتی میشود حاشیه هایی عاشقانه   یا رنگ ولعابی پست مدرن برایش فراهم کرد . برا ی همین برگشتم تا از نو نگاهی  دقیق به کل موقعیت  بیاندازم . وضعیت کاراکترها و پی رنگ و فضا  را بررسی کنم . اصلن این شخصیت موتور سوار که  دختری با کیف کرم رنگ  صبح ها برایش نان میخرد؛ وعصرها بند رخت بالکن را ار لباس های زشت و خیس بی قواره  پرمیکند  ازکجا امده  و دنبال  چیست ؟  این خودش یک پرسش اساسی است . مردی که یک استودیو  آن هم در ماه نوامبرکنار دریا اجاره میکند  و دوست دختری دارد که علاوه برقد دراز و یک کیف کرم رنگ روی شانه اش ؛ به تردمیل هم علاقه وافر و وسواس گونه ای  دارد . خود مرد موتورسیکلت سوار با شخصی به نام "لفت " درکافه ای شاید به همین نام  یا با شخصی ! فردا قرارملاقات دارد .  واین که همین شخص از ساعت یازده شب پشت دیواراتاق خواب کسی ( البته در واقع در آشپزخانه نیم متری خودش )  دست به کارهای  نامشخصی میزند که باعث ایجاد سوال ؛جو عصبی وترس میشود. مسلمن عوامل زیادی در تولید  صدا های گنگ و دلایل این سفرو دیدار با "لفت " دخالت دارد و قسمت های مه الود دیگری نیز هست که این حضور نامریی پشت دیوار و سایه های دلهره آورو پرسش های بی جواب را تشدید میکند .  البته  حدس میزنم باید اتفاقی افتاده باشد چون صدای خش خش های  پشت دیوار ناگهان خفه شده . دیگرنور باریک و لرزان  اتاق روی نرده های بالکن نیفتاده و تنها صدای تیک تاک ساکت رومیزی خودم می آید .انگار قاتل بالفطره و موذی ؛ هم شاشش را کرد هم مسواکش را زد و لابد دختری که کیف کرم رنگ روی شانه اش میاندازد حالا دارد در تاریکی کیف را جای امنی میگذارد ؛ بالش راجابه جا میکند ؛ ملافه را  روی پاهای درازش می کشد و میگوید : شب بخیر . و دوباره چه سکوتی
    حالا ابری تاریک به سبک یک فیلم سیاه و سفید  قدیمی  روی"لفت " افتاده ! سگی چهار چشم پشت قایقی زهواردررفته کنار موج شکن ساحل و نزدیک یک کافه محلی ایستاده . همه جا ساکت است ؛ هیس س س؛  .حالا آهسته میتوانیم این  صحنه مرموزرا باهم دنبال کنیم ."لفت " دارد زیر چشمی بدجور نگاهمان میکند  ؛ پشت پنجره کافه سایه عجیب  ِناشناسی دیده میشود که دارد  به طرز مشکوکی  تکان میخورد . هنوز تا ساعت 4 یا 6 فردا خیلی مانده  و تازه ساعت دو نصف شب است

    آلانیا/   30  نوامبر2013