عکس پاسپورت من از خودم حتا زشت تر است و بارها مرا به دردسر انداخته .دیشب شب یلدا درست همان ساعتی که همه انار دانه میکنند و هندوانه میخورند. در فرودگاه صبیحای استانبول توی صف بودم اما به محض آن که پاسپورتم را به خانم پلیس نشان دادم با تعجب نگاهی به سر و شکل من انداخت و پرسید این پاسپورت شماست ؟ چند لحظه فکر کردم شاید اشتباهی پاسپورت کسی دیگرتوی کیفم بوده .نگاه که کردم دیدم نه خیر درست است همان عکس و شمایل خودم ؛ یک فیل چینی باد کرده با موهای میزانپلی و لبخندی کج . بله من هستم . با تعجب چند بار وراندازم کرد و گفت : این که شما نیستید .! با کمی ذوق میخواستم بپرسم به نظرت خودم بهترم از عکس ! اما رویم نشد ؛ جدی پرسیدم پس کیست ؟ گفت : حالا معلوم میشه . من که هنوز باور نکرده بودم . دیدم دو تا پلیس امدند مرا بردند به اتاقی خاکستری و در را بستند . بعد پلیس خوش تیپ دیگری آمد و پاسپورت مرا مثل آینه گرفت جلوی صورتم و هی عقب و جلو رفت و چشم هایش را تنگ و گشاد کرد تا با دقت من و آدم توی عکس را با هم مقایسه کند . من به شوخی لبخند زدم . تشر زد نخند ؛ صاف به روبرو نگاه کن . بعد دوتا پلیس کوتاه و بلند امدند و در را بستند و نوری رو ی صورتم انداختند .اخم کردم . یکی نشست سمت راست و یکی خم شد رو ی میز و پچ پچ میکردند به ترکی ؛ داشتند چیز هایی درباره چشم و ابرو میگفتند و من شروع کردم به توضیح دادن که ان موقع تیروئیدم درست کار نمیکرد ؛ ورم کرده بودم و وزنم کمی بالا . داد زدند ساکت باش . سرم را انداختم پایین . یکی شان نعره زد سرت بالا ؛ نگاه کن به روبرو ! بعد رفتند و مردی امد با یک بی سیم و کاغذی گذاشت روی میز تا چند بار رویش امضا کنم.و اسمم رابنویسم دستم داشت می لرزید و راستی راستی امضایم انگار پریده بود . نگاه مشکوکی انداخت به من و کسی به نام مورات را صدا زد . مورا ت که از همه بلند تر و بد خلق تر اما چشم آبی بود و کراوات داشت . پاسپورت را گرفت و شروع کرد به مصاحبه . هرچه میگفتم یک سوال دیگر از خودش در می اورد ....بعدساک دستی ام را باز کردم تا مدارک سکونت در ترکیه را نشان بدهم . سرش را خم کرد و دید توی ساک دستی ام 7.8 کیلو نارنج است . لابد فکر کرد دارم جنسی توی اینها قاچاق میکنم. همه را ول کرد و با تعجب به چمدان پر از نارنج فقط نگاه میکرد . گفتم از درخت محله مان چیدم . پوزخندی زد . من هم سرم را پایین انداختم داشتم توی جیب بغل ساک دنبال مدرکی میگشتم که یکی رسید و گفت ببریدش اتاق کناری .من با نارنج ها و کتاب اورهان ولی رو ی نیمکتی نشستیم منتظر ؛ وقت داشت میگذشت و فکر کردم : خب برای جشن شب یلدا همین نارنج ها در زندان خوبند تا بالاخره پلیسی امد و ساک را برد اتاق دیگر و بعد از 10 دقیقه وقتی برگشت پاسپورت را پس داد و گفت برو . ازگمرک که رد شدم رفتم روی نیمکتی نشستم وبه عکس خودم که 5 سال پیش انداخته بودم نگاه کردم زشتی هم به اندازه خیلی چیز ها میتواند گاهی باعث دردسر شود ها
No comments:
Post a Comment