Monday, August 24, 2015

داستان «رولت روسی » آزیتا قهرمان . مجله نوشتا شماره بیستم

تقدیم به سرگی یسه نین  /  ۲۰۰۹
......................................
   داستانی دارد اشتفان تسوایگ به اسم رولت روسی . ماجرای زن و مردی  که در یک قمار خانه پر سرو صدا در یک کشتی فرانسوی بنا به تصادف هم را میبینند . البته  از قبل دورادورهم را میشناسند .و اسم هم را شنیده اند . مرد چهل ساله واسمش سارویان ؛ با یک زن از اهالی نرماندی ازدواج کرده .  پسرو دختر ی دارد . محل اقامتش یک عمارت ییلاقی نزدیک سن پترزبورگ در حاشیه جنگل است . زندگیش تشکیل شده از درگیر ی های مدام بایک معشوقه جوان که بازیگر تئاتر است ویک دنیای ضبط و ربط داده شده میان علایق وتضادهای جورواجور،ادبیات وقمار،سفرهای مدام؛عشق به پوشکین وتفنگ های شکاری.
زن سی و هشت ساله معشوقه باکیتین وکیل صاحب نامی در مسکوست. اهل موسیقی و طرفدار تروتسکی . پیانو میزند و تا بخواهی حرف دور و برش زیاد ؛ اصلیتش تاشکندی است واسمش اولگا.

سر میز رولت بنا به تصادف این دو نفر کنار هم ایستاده اند غرق تماشای میز بازی و کارت ها   بی آنکه نگاهی به هم بیندازند . تسوایگ در اینجا محیط شلوغ و پلوغ قمارخانه را توصیف میکند و مابین سرو صدای مردم وتلق تلق دستگاه رولت ؛ دود سیگار ؛ عطر زن ها و بوی ماهی سرخ شده  ، شرح ورود مرد آلمانی مستی را میدهد که آنجا معرکه گرفته و میداندار ماجرا  شده . درست وسط  همین هیاهو چشم این دو یکباره  لحظه ای به هم میافتد ؛ هردو با لبخندی سر تکان میدهند .  همین جا تسوایگ باشگرد شیرینی داستان را به صحنه ای جذاب و پر زرق و برق میکشاند .

حالا مرد موقرمز شنگولی با یک سبیل پهن ماهوتی تلو تلو دارد به اولگا نزدیک میشود و شادمان  از دوردست هایش را به حالت سلام برای او در هوا تکان میدهد . توسط دوستی مشترک همین ویولونیست مو قرمز آلمانی اولگا و سارویان به هم معرفی میشوند . حالا رسیده ایم به صفحه 15 سارویان  درباره  آب و هوای مزخرف شهری به اسم نورنبروگ حرف میزند و زن غرق تماشای کت عجیب سارویان فکر میکند همان قدر که درباره او میدانم او هم آیا درباره من میداند ؟

 یکباره  هردو دیگروسط بازی نیستند . دور از همه نشسته اند گوشه ای و حرف لرمانتوف پیش آمده ؛ یاد آنا آخماتوا و بعد مایوکوفسکی و لیلی بریک که از آشنایان قدیمی اولگا در ماجرا های دانشجویی بودند . حرف  میکشد به نمایش چخوف در تئاترپاریس وهردو سرخوش اند  که زمان آهسته ترراه میرود . اولگا دو بار ؛ زل میزند به شکل انگشت های سارویان یک بار وقتی مرد گل سینه ی او را از زیر میز برایش پیدا میکند  و بار دوم وقتی  هر دو کنار بارایستاده اند و دست سارویان بی هوا کشیده میشود به شانه ی  برهنه ی اولگا و او با حس غریبی برمیگردد به چشم های سارویان نگاه میکند . مرد  اما غرق صحبت با کسی دیگر است؛ حواسش نیست . شب عجیبی شده است . هردو شتاب دارند خیلی چیز ها را به هم بگویند و هردو نمیدانند چرا ؟ جمله های بریده بریده و خنده ها . جام هایشان برای بار دوم دیگر پر نمیشود . یادشان رفته ومحو تماشای هم  و گرم صحبت نشسته اند روی مبل قرمزئ نزدیک باردر  جرنگ و جرنگ صدای بطری ها وهمهمه آدم ها  . 
چند صفحه بعد ؛ روی عرشه ایستاده اند و نم نم باران نیمه تابستان صورتشان را خیس کرده . دیگر صدای رولت ها و زمزمه ها قطع شده. فقطصدای دریاست و امواج شبانه .  بعد یکباره اندوهی صورت زن را می پوشاند  . چراغ هایی در مه  ازدور دیده میشوند . دارند  به شهر نزدیک میشوند   و خداحافظ.

حالا داستان به دو فضای متفاوت در دو شهر سر میکشد . چند روز بعد  ؛ اولگا دوباره شبی  در کشتی را به یاد میآورد . شبی در آن هیاهوی پر دود و دم کرده .  سرو صدای طاس ها و ریزش قطره های آسمانی ؛ تپیدن قلبش را به یاد میآورد ؛ یک شادی نامنتظر لای چین های پیراهنش ؛ لکنت زبانش . شبی که خاطره اش هنوز لحظه ای او را رها نکرده و او که فکر میکرده  در عشق ورزی کارکشته قهاری است  ؛ گیج و پر از سوال دلتنگ باقی مانده  است . همه چیز با صدای رولت انگار به سمت دیگری چرخید . به دوایری ممتد و سریع در کهکشانی دور .همه حساب هایش به هم ریخت . مثلا  این که همیشه باور داشت در رولت اصلا شانسی ندارد . اما آن شب یک باره صد  روبل برنده شد . ژتون ها ریخته بودند روی دامن ارغوانی اش . او دیوانه وار میخندید و دست سارویان روی شانه اش چه قدر گرم بود.خودش را به یاد میآورد تصویرش را در آینه کابین کشتی با موهایی که باد به هم ریخته بود و نیمرخ سارویان و سایه های روی دیوار روبرو رو. عکس  انها  در شیشه ی عرق کرده . یک جور شادی ترسناک و کشنده توی دهانش برای حرف زدن با سارویان ؛ ولعی کودکانه برای خندیدن .کلمات انگار در دهانش مست کرده باشند .؛ خلسه ای شیرین و دلچسب در رگ هایش . عطر ی آشنا حواسش را پر میکند ؛ شاید منگ و خمار است هنوز . میخو اهد به یاد بیاورد عشق  قبلا چگونه بود ؟ وقتی با آن لرزه ها و گستاخی پر از سماجت با  رنگ های چسبناکش او را با خود می کشاند و میبرد . جنون بی خوابی ِ ولوله ای در کلمات  که صدایش را می لرزاند مثل کلید های پیانو برای نواختن قطعه دشواری از راخمانینف . حالا چرا همه اینها را  دوباره در خودش زیر و رو میکند ؟

بعد تسوایگ در فصل هفتم ما را به اتاقی  نیمه تاریک میبرد . دست های سرد اولگا کشویی را باز میکند . رولور نقره ای باکتین لای ساتنی سیاه در کشوی پاتختی کنار عینک و بسته نامه هاست . با دیدن شال حریرمچاله ای روی صندلی ،همان شالی که آن شب به دور شانه هایش پیچیده بود ؛ ازخودش میپرسد چرا نمی توانم او را فراموش کنم .کشو را میبندد وچشم هایش را میدوزد به رز های سفید و اندوهی کشنده  مثل  بوی مرگ ؛ دیوانگی و دلتنگی  که مثل ابری شناوردورش حلقه بسته . همه جمله های ناتمام با سارویان را بارها از نو مرور میکند . جوری که دلش میخواند آنها را تمام میکند  . به زبان محلی تاشکندی . با لحن شعرهای آخما تووا . در سکوت شب و روز . روز و شب در تنهایی با خودش و با او حرف میزند . او را میبیند  که تکیه داده به دیواره مخملی راهرو کافه و دارد از خاطراتش در هند میگوید از مالاریا و گنه گنه از معبد طلایی سیک ها . چشم هایش را میبندد . سارویان یقه اش را باز میکند . رد گلوله روی کتف راستش بود وانگشتری با علامت خانوادگی سارویان در انگشت میانی اش ؛ روی نگین نقش پیچ دار شاخ گوزن و روی گونه اش خراشی عمیق داشت . چرا نمی تواند فراموشش کند ؟ داستان ادامه دارد و اولگا برای دیدن اریک ساتی باید دوباره به فرانسه برود. سارویان خسته و بی حوصله روی پروژه قطار باکو کار میکند . هردو کیلو مترها دور از هم ؛ همان زندگی همیشگی را دارند . در اینجا تسوایگ فصلی از همدلی بین این دو باز میکند .

دوستی قدیمی و مشترک همان ویولونیست آلمانی ؛ بی خبر از نقش غریبش در این داستان برای هردو کتابی را پست کرده است کتاب شاعری به اسم سرگی یسه نین . عصر دلگیر یکشنبه ای در ماه نوامبر اولگا در اتاق رو به باغ در حومه مسکو و سارویان در خانه ییلاقی اش کنار آتش شومینه در حالی که سگش فادو کنارش چندک زده و زنش دارد قاشق ها ی نقره را برای مهمانی برق میاندازد از سر ملال کتاب را ورق میزند ؛ باران می بارد . ساعت چهار و هشت دقیقه بعد از ظهر است تصادفا هردو دارند همان کتاب را میخوانند . شعرصفحه 28 . در حیاط خانه اولگا بیرون روی کاج هابرف نازکی نشسته است . نیم ساعت بعد سارویان در همان صفحه  مکث میکند بر میگردد شعر را بارها میخواند . هردو لحظه ای آن شب را در این سطرها به یاد می آورند . اولگا حاشیه کتاب را خط خطی میکند . شعری  هم نوشته وتصمیم دارد نامه ای برای سارویان بنویسد . سارویان خیره به چشم های فادونمیداند چرا ناگهان به یاد زنی آفتاده است که موهای سیاهش را باد به هم ریخته و بالای سرش ماه مه آلود در یک شب ابری میدرخشد . یادش نیست کجا او را دیده و نام زن چه بود !؟ تازه داستان دارد جان میگیرد .

مشکل اصلی اما این است که اولگا و سارویان در همین صحنه با کتاب شعر سرگی یسه نین در بعد از ظهری سرد در ماه نوامبر برای ابد به خواب میروند . چون با خودکشی تسوایک داستان دیگر جلو تر نمیرود و در پاراگراف دوم صفحه ۱۲۷ برای همیشه ناتمام میماند .

No comments:

Post a Comment