صدا می زند مرا
یک سر این نخ ها به دست شماست
آن سوی دیگرش دور کتف و دست های من
نمی توانم لحظه ای بایستم
پا بکوبم چون کودکی لجوج
رو بگردانم به هوای عروسکی کوکی
در پشت شیشه ها
یا جا بمانم در ازدحام خیابان
وقتی عشق به شیطنت صدا می زند مرا
و انگشتان آبی اش را
از پشت حادثه برایم تکان میدهد
۱۳۷۶ »فراموشی آیین ساده ای دارد »
No comments:
Post a Comment