Tuesday, June 9, 2015
Cemal Süreya - Sevgilim Ben Şimdi کسرا صدیق: ترجمه شعرهایی از جمال ثریا
خط آزاد » ترجمه » کسرا صدیق: شعرهایی از جمال ثریا - بخش دوم
ترجمههایی برای سارا
عکسدر ایستگاه
سه نفر:
مرد
زن
و کودک
دستان مرد در جیباش
زن دست کودک را گرفته است
مرد، غمگین
غمگین، مثل ترانههای غمگین
زن، زیبا
زیبا، مثل خاطراتِ زیبا
کودک
مثل خاطراتِ زیبا غمگین
مثل ترانههای غمگین زیبا
1984
شعر
استانبولها زیر کشتیاند
زنها
شیشهها زیر کشتیاند، گُزین هم.
از بخت بلند کسی مرا نمیبیند
هرکاری که دوست دارم انجام میدهم
برهنه میان آبها تن میشویم، شرم میکنم.
گُزین هم میخواهد اما دریغ
چگونه شرمگین خواهد بود میان این شهر خالی.
باید شرمگین بود، گُزین میگوید
به اصرار میگوید
چشمهاش آبی
گُزینکام زن کوچکی است، تنها جان یک بوسه دارد
میگویم حق داری
شرم میکنم.
اما استانبولها
زنها
ستارههای دریایی
همه
همه زیر کشتیاند
شیشهها هم آنجا هستند
روی کیسه
انگار که خودم گذاشته باشم، میدانم
میدانم آنجایند.
1954
سیب
حالا تو سراپا برهنه سیب میخوری
آن هم چه سیبی
نیمیش سرخ، و نیم دیگرش دوباره سرخ
پرندگانی بر آن میگذرند
آسمانی بر آن است
به یاد بیاری اگر، سه روز پیش بود که برهنه شدی
بر فراز دیواری
سیب میخوری از یک سو سرخ
و از سوی دیگر مهرت را سرازیر میکنی به گرمی
دیواری در استانبول
من نیز برهنهام اما سیب نمیخورم
من سیرم از این سیبها
زیاد دیدهام از این سیبها
پرندگانی بر آنها میگذرند، آسمانی بر آن است
اینها پرندگان سیب توست، آسمان سیب تو.
به یاد بیاری اگر، ما با هم برهنه شدیم
بر فراز کلیسایی
ناقوس مینوازم از یک سو، برای شکوه زندگیها
و از دیگر سو میگذرند در انبوهی از جمعیت، انسانها
کلیسایی بر دیوار
دیواری در استانبول، کلیسایی بر دیوار
تو برهنه سیب میخوری
تو تا میانهي دریا سیب میخوری
تو تا میان قلبم سیب میخوری
سمتی جوانیمان، میان اندوه
سمت دیگر ایستگاه سرکهچی(1)
با قطارهایی پر از زنان
رسم است که از دهانشان بوسه میبخشند
به جای شتاب در انجام کارهاشان
من
حرفی از نامم را
فراموش میکنم.
1956
1-ایستگاهی با بنای قدیمی در استانبول
سوئز
تعادلش را وامدار سبیل پرپشتاش
لرزان از دست زنی بیاندازه ظریف
- بانمکترین روسپی عشق باز در میانهی خاور ـ
دستش را مثل کسی که از چشمه آب مینوشد
آسوده زیر چانهاش گذاشت وبوسیدش
- اما تنها بوسیدن آیا
آن هم مسئلهای دیگر
سلامش را بافته به گلی میان موهایش
از نخستین روزی که سر راهش سبز شد
شب را گرفتن و آوردن نخستین کارش
بعد بیان شب با زبرترین سخنان
- مریم چون دختری کولی از نرمای مخمل است
- اما چای خوردن که مخمل و غیر مخمل ندارد
آن هم مسئلهای دیگر
یک ارزرومی( 1) که از کنار منارهها چون میگذرد
تمام لاجرودی را جای داده بر سوتهای ظریفش انگار:
مریم مریم دیگر هرگز با من آنطور سخن نگو مریم
آخ که کولی ِ بی سر و صداییست
باور کن راهم را میگیرم و میروم
- اما کجا میتواند برود
آن هم مسئلهای دیگر
وقتی ما هم آغوش شدیم
کانال سوئز بسته بود
و ماهیان دستهامان
جاری میان تمام رودخانهها.
1957
1- ارزروم: شهری در شرق ترکیه دارای مسجدی تاریخی با منارههای بلند
زنانی دیدهام در مسیر رودخانهها
زنانی که رودخانهی پُرسوک(1) میگذرد بر آنها
بارها از برابرشان گذشتهام
در آنان سودای عشقهای سوخته
در آنان حیاتی گسیل شونده سوی دشتها
میبخشند یکسر وجودشان را، هنگام که میبخشند
من دیدهام هر آنچه دیدنی بود در زنان
زنانی که پُرسوک میگذرد بر آنها
رودخانهی سرخ (2) هزار تکه شود
تکهای نان سیاه، پشیزی حنای سرخ
میان سنگ و خاک، میان ترانهها
با چشمهای درشتشان اینهمه گیرا
چه کسی ترسانده است زنان را
قطار به کرانههای دجله که میرسد
تا چشم کار میکند آسمانی وسیع
همیشه پیش از هر چیز ابروانشان دیده میشود
بعد قصههای ناتمامشان سرگردان میان چشم و ابرو
و بر گونههاشان زخمی از آبله
زنانی،
نحیف چون گل
روزی گذر شما هم بر وطن خواهد افتاد
شما نیز در زنان خواهید دید اینها را
همیشه مغلوب ِ هر آزمون
میان استخوان و چاقو،
میان اشک و سکوت،
همیشه بازندگان:
زنان.
1955
1- پرسوک به معنای دورهگرد: رودخانهیی در غرب ترکیه که از اسکی-شهیر عبور میکند
2- رودخانهی سرخ :کیزیل-ایرماک (قزلایرماق یا قزیلایرماق) طویلترین رود ترکیه میباشد. نام باستانی این رود هالیس میباشد. نام این رود اشاره به رنگ متمایل به سرخ آب آن دارد.
ت.ک
با اسبها.
اسبهایی جهانی با پاهای کشیده.
با اینهاست که عشقمان بی اندازه وسعت مییابد
با کودکان، پرندگان، درختها
در حال رشد، پر کشیدن، شاخه زدن
تنها در عشق یافت شونده: آن لحظهی ناب.
تو زنی و سراپا برهنه میشوی
موهبت تو، در آوردن و انداختن هر آنچه انداختنیست
چنانچه تمام مردهای جهان را که بوسیدهای و مرا
میخوابانی و میبوسی اسبهای برهنه را
هرچه هست آن هنگام اتفاق میافتد.تو وقتی دهانت را به اسبها اضافه میکنی
ناگهان اتفاق میافتد
و گیج میشویم
زیبایی ِدهشتناکی در حال و هوای خلق
و ناگهان پیش رفتهایم
بیشتراز هرآنچه خواسته بودیم
حالا
سواکن اگر میتوانی
کداممان زنیم و کدام مرد.
1956
نیمروز
پدرش را به جای طناب
با ماری دار زدهاند
اینگونه است وحشت برای کودکی
که میگشاید آهسته از گردن ریسمانی را
که میپیچد دنبالهاش در تارهای تنبوری.
نگاهش لَختی سُر میخورد میان آسمان
زنی که خنجر بوسهاش را شکافته و
چون پناهی نمییابد
میرود و بر رودخانهای قرار میگیرد.
و هنگام که اشکهایش میخشکد
آرام و بیصدا فرود میآورد فولادی را
بر رگهای جلادش
ای تنهایی ِعزیز
در پسکوچههای یک روزهی تو
نیمروزی مفصل
دانههای پرندهای را
به جانب مرگ تبعید میکند.
شهری به من بگو
که با مناش سخنی نباشد
جز وصف ِشوقی
برای سفر به شمال.
آهنگ جلاد
پس از انقلاب بورژوازی
صد و پنجاه سال است موسیو گیوتین
و وکیلی اهل پاریس
چشمهایشان به اشک مینشیند هر صبح
با خواندن خبر خودکشیها
سینیور گلوله. اسپانیا.
دنبالهی نگاهتان شاید در ابری بیاویزد و
دور شود
البته چون لورکا اگر
چشمهایتان را نبندند
چه فرمانی میشود داد مِستر
به صندلی الکتریکی
وقتی سرمایهی کارت اعتباری
بهتر خلاصه میکند آمریکا را
از ویلیام جیمز
درود شتکهای خون است
به قابیل به ازرا پاند
دورن پرانتز به راسکلنیکوف
هنوز سر نفهمیده
که فرمان ایست دهد به پاها
کارت تمام است آقای تبر
ای هموطن محکوم به اعدام
آنگاه که صندلی از زیر پایت کشیده شود
نفسهایت را کنترل خواهی کرد
زنده خواهی ماند هرچند کوتاه
چون مرگی که پیش میآورد جناب طناب
معلق است به آرامی.
تصویر
یک جنگ: اُتلوکبِلی (1)
یک آبی: اسپارتاکوس
یک سوال: چرا اسپارتاکوس
یک پرنده: کجا میروی پرنده
یک گل: گل را نمیشناسم
یک آب: مشکوک
یک سند: از محضرداران
محضرداران پایتخت البته
یک شاعر: احمد عارف
میاندوزد نسیم کوهستان را
تخس میکند میان کودکان زود
یک کودک: اهل اینجهبرون (2)
ای کودک جنوبی ِاهل اینجهبرون
هرچه میخواهی بپرس
یک ساز: درشکه
یک مشروب: راکی، نه ودکا
یک تپانچه: البته که پر
یک خبر: مرگم نزدیک
یک امضا: ناشناس
(1)جنگی میان طوایف عثمانی و آققویونلو به تاریخ 1473
(2) شمالی ترین نقطهی آناتولی
فراری
صورتش
مرگ را و دختربچهها را احاطه میکند
ابتدا دختربچهها و سپس مرگ را
بر سینهام آوار میکند تا بوسه میزنم
بار دهانش را
کوهها
دشتها
و زین اسبش
نخست کوهها دشتها و پس زین اسبش
در میآویزم به راهزنم و
آوازم را میخوانم
در هیبت زنی سراپا سپید.
خوب است باران وقتی میبارد
بعد او میرفت وصدایش را میشست
پس از ساعتها هماغوشی پشت تلفن.
کسی بود به نام "او" انگار
دهان هم داشت انگار
جنگلی از گلهای شببو
به بهای اسبهای پژمرده
به وقت نوشیدن گیسوانش بلند
انگشتانش لرزان و هراسان
فراموش نمیکنم شبی در آکسارای
دست گذاشت بر صورتم
و پیشرونده به سوی دریاها
صورت من بود آن صورت
بر سینهاش سنجاقی بزرگ
میدوزد شوق را به اندوه
سوا میکند باور را از تردید
خوب است باران وقتی میبارد
چون دستهی نوازندگان کولی رنگارنگ
با دو پرنده در چمدانش.
سرزمین
ناگهان ساعت نواخت به وقت چین: برنج ج ج
من از سفید بیخوابی بیرون زدم
با کلاهی انبوه از رنجهایم
تو آن زن
که آوارهی چشمهایش بودم.
در هر کوچهی تاریک بودی در هر گوشهی پنهان
به قامت یک کودک آبی را میخواند. آبی.
ویولونی که چند مادر جوان را ادامه میداد
تو آرام و شیرین خودت را در دل جا میکردی
امیدی بودی
تلافی بودی
برای تنهایی
آنکه عشق دارد تنها عشق دارد
و از دست دادن از نیافتن دشوارتر است
تو آن زن که آوارهی چشمهایش بودم
فراموش نمیکنم چشمهایت را
که خواهرم بود
پیشانیات که کودکم بود، دهانت که معشوقهام بود
دستهایت که رفیقام بود
شکمات که همسرم
پهلوهایت، پشتت، که فاحشهام
همهی اینهایت اینهایت اینهایت
چطور فراموش کنم همهی اینها را
فراموش نمیکنم
صدایت میسوخت آبی، چون شعلهی کبریتی
در جنگلها در جنگلها صدای صورتت
پنهانترین کلمات را بر لبانم جاری میساخت
آن عشق سبزه آن عشق شگفتانگیز آن عشق آسیایی را
میان جنگلهایی نفسگیر و هذیانآور
زیستم آن حکمرانی کوتاه و هولناک را
و قلب لرزان و تپندهام بر جریان گیسوانات
پیوست با دریای سیاه، با موجهای مدیترانه
و سپس روانه شد بهسوی آبهای آزاد
شب است و تازه میکند ماه منارهها را
میان کوچههایی که برگهای قرآن فروخته میشود
مرگ با شمایلی از عشق پر میکشد
پر میکشد مرگ با چهرهای از کودکی
به دهان طعم خزهبستهی زبانت
چه مایه عبور کردم من از میان آن کوچهها
در ابتدا مهآلود، سپس شفاف چون شیشه و پس دوباره مهآلود
یاد آورِ قِسمی از خرگوشها، دستهای از آبزیان
روزهای یکشنبه، دوشنبه و دیگر روزهای هفته
یعنی سهشنبه چهارشنبه پنجشنبه و جمعه
خوشهای آرام آرام نمایان میسازد قونیه را
بر آن خوشه، بر آن قونیه
در پی تو میگردم
همهچیز را به تو نسبت میدهم
مقداری طلا را، دو برابر، طلای بیمقدار
توان پرداخت پول را آبهای فرات را کوههای پالاندوکن(1) را
دشتهای ارزنجان (2) را باغهای معلق بابل را
دریای آنتالیا را، تکِ آن دریا را
آبهایی که در آن پنج گونه خرچنگ زیست میکند
خرچنگ چاقانوز، خرچنگ کولی، خرچنگ خرسی
و خرچنگ زنگولهای
پیداست که دستی در هنر به خود گرفتن دارم
با جان دانه میدهم این پرندگان حزن را
تو
آن کیمیا
که یافتم در خیل جمعیت و از دست دادم
نبودنت نزدیک میشود
سرزمینات
که روزگاری در تصرف ضیافتها بود
حالا غرق در وسعت تنهاییست
چه میشود از دهانت شروع کن و برهنه شو
بار دیگر به جانم بینداز
جانورانت را
برخیز بار دیگر از میان ویرانهها
بار دیگر
ویرانم کن.
(1) Palandöken رشته کوهی در استان ارزروم ترکیه.
(2) Erzincan شهری در ۶۸۸ کیلومتری شرق آنکارا و در ۳۸۰ کیلومتری غرب مرز بازرگان واقع شده در دشتی سرسبز و حاصلخیز. مرکز استان ارزنجان ترکیه.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment