از در حیاط که بیرون میرفتی درست 20 قدم به سمت چپ ؛ خانه خسرو خان تبریزی بود که آکاردئون میزد . تورکیش مارش ؛ سرناد شوبرت و سرود قایقرانان ولگا را از همه بهتر بلد یود .خودش مثل گوینده های رادیوبا صدای بلند از قبل اسم آهنگ را اعلام میکرد .حالا : والس ِشوپن .خیلی بعدها فهمیدیم این همان آهنگی بودکه درکوچه وقتی روی خاک ولو بودیم شنیده ایم . زیر پنجره اتاق او دست به سینه و صبور تکیه داده به دیوارکوچه مینشستیم . فقط اجازه داشتیم از همان جا برایش هورا بکشیم و منتظربمانیم تا وقتی لزگی آخر برنامه را بزند وما پا ی کوبان درکوچه برقصیم . مادرش گلین خانم هم با آن چارقد گلدارسرخابی؛میامد روی پله دست میزد و میگفت : ساقل ساقل . غروب ها با ماشین میامدند دنبال خسروخان میبردند او را برا ی مجلس عروسی . با نازو غرور یک پادشاه از پله جلوی عمارت پایین میامد .فکل مخمل زرشکی میزد و کفش ورنی پایش ؛ لبه کتش یراق دوزی ؛ .پاچه شلوار تمیزش اتو کشیده و شق و رق ؛ در ماشین را برایش باز میکردند و او آکاردئون را مثل بچه ای ناز پروده آهسته روی صندلی جلو میگذاشت و خودش عقب مینشست برا ی ما دست تکان میداد .ماشین عقب عقب میرفت و ما سر به دنبالش تا سر خیابان او را بدرقه میکردیم
اما اگر وقتی از در حیاط بیرون میامدی میپیجیدی به سمت راست و15 قدم میرفتی منزل حاج عباس حسینی بود . پنجره اتاق علی نبش کوچه بود و حصیرش همیشه تا نیمه بالا . از اتاقش بوی ادوکل آرامیس و توتون پیپ میامد . صدای گیتاراز کله صبح کوچه را پر میکرد .ما روی پله جلو خانه مینشستیم . علی به خارجی برا ی ما میخواند . چشم هایش رامیبست و موهای بلندش راتکان میداد . گاهی اجازه داشتیم توک پا بیاییم تا درگاه اتاق و عکس جورج هاریسون و پل مک کارتنی و توییگی روی دیوار را نگاه کنیم .لامپ های رنگی عجیبی دور تا دور اتاق خاموش و روشن میشد . او میخواند و ماهمه مات ومتحیر بادهان باز تماشایش میکردیم . بعد می امدیم توی خانه شاخه های درخت ؛ مگس کش و ملاقه را برمیداشتیم به زینگ زینگ گیتار زدن و مثل علی سرو زلفما ن را در هوا تاب میدادیم تا وقتی پس گردنی همیشگی نصیب مان شود . علی و خسرو خان مظهر بی دینی و جهنم در کوچه ما بودند .. اما همه مادخیل بسته بودیم به این دو پنجره ؛ پشت دیوار گوش به زنگ و منتظر مینشستیم . این تنها ساز و سرود ی بود که بهار و زمستان ِکوچه را کوک میکرد و به ساعت های شب وروز ما ن معنایی میداد . .دلخوشی و محل قرارمان زیرهمین دو پنجره قدیمی بود که یکی درچه های چوبی و شیشه های مشجر داشت و ان یکی نرده های تابدار آهنی .میشد پایمان را روی آجرها بگذاریم و دست به میله ها سرک بکشیم توی اتاق علی و دل سیر تماشا یش کنیم که مثلن چطور ی دارد با تلفن حرف میزند ؛ دراز کشیده یا لباسش را عوض میکند . علی خودش را به ان راه میزد که یعنی مارا نمیبیند. میرفت جلوی آینه و با خودش به زیانی غریبه حرف میزد . در حیص و بیص انقلاب علی یکباره غیب شد . افسوس فرصت نشد عاشقش شوم و به روشنای چراغ پشت آن شیشه ها دل ببندم به آن رایحه نایاب و خش خش شاخه های پشت پنجره اتاقش .علی بی رد و نشان دیگر پیدا نشد . این درست همان سالی بود که خسرو خان هم زن گرفت .اول پاییز زنش را با جهیزش و یک گوسفند سفید از بجنورد آوردند . سه روز بزن و بکوب در حیاط شان بلند بود و بوی پلو خورش می آمد . زن خسرو خان اما تا مدت ها نگذاشت او حتا لای پنجره کوچه را باز کند تا ما صدای عزیز آن آکاردئون قرمز دکمه دارکه حاشیه سیاه صدفی داشت دوباره بشنویم . پنجره هفته ها بسته ماند .ما از دل و دماغ افتادیم و شنیدیم خسرو خان در بانک صادرات استخدام شده و عصرها درس حسابداری میخواند . کم کم همه قد کشیدیم و هرکدام به سویی رفتیم . من اما از اقبال بلند در کوچه پشتی همان محله در خانه آبا و اجدادی دوره رضا شاهی اجاره نشین شدم . خانه مشرف به میدانی بود با فواره های رنگی و گل های همیشه بهار وآن قدر نزدیک محله بچگی که زمستان ها که درخت سپیدار شاخ و برگی نداشت اگر روی ایوان نوک پا میایستادی و خودت را به پهلو خم میکردی کمی از گوشه پنجره خسروخان و شیروانی قرمزعمارت حسینی هنوز پیدا بود
پسرم تازه به دنیا آمده بود داشتم برای او لالایی می خواندم که دیدم موسیقی عجیبی در اتاق امد و آهسته مرا با خودش کشید وبرد . ازان طرف دیوار انگار صدای چک چک باران و آواز چکاوک بیاید. رفتم در اشکاف قدیمی را باز کردم گوشم روی تیغه نازک دیواره اش تا بهتر صدای نت ها را بشنوم . چند روز بعد اقای صحاف را با ان عینک سیاه و بزرگ روی صورتش در خیابان دیدم . دیگر لازم نبود ساعت ها روی پله آجری پشت دربسته بنشینم تا گلین خانم لای در را کمی بازبگذارد یا همسایه ای از صفی که پشت در خانه حسینی بسته ایم تف ولعنت مان کند . فقط در اشکاف را باز میکردم ؛ لباس هارا کنار میزدم ؛ دراز میکشیدم روی تخت ؛ پسرم شیر میخورد و انگشت کوچک مرا محکم توی دستش میگرفت .گوشم به موسیقی آرامی که در هوا میچرخید ؛ حواسم به کلماتی که به خطی آهسته در سرم نوشته میشد و چشمانم بسته . گاهی در طول یک روز بارها و بارها یک سونات را میشنیدم ؛ دیگر جای نتها را بلد بودم ؛ درست وغلطتش را . تا وقتی او خسته دست میکشید آن وقت من هم با خیال راحت میرفتم کرفس ها را خرد کنم یا ظرف ها را در آشپزخانه جابه جا . دیگر میدانستم صبح ساعت 9 میاید مینشیند پشت پیانو ؛ ساعت 2 نهار میخورد ؛ ساعت 5 شاگردهایش یکی یکی میایند .ساعت 7 دختری قد بلند میاید دست او را بگیرد و ببرد بیرون تاهوایی بخورد. چند ماه نگذشته صدای زنی هم میامد . صدای مشاجره و چیزهایی که گرمب روی زمین میافتاد یا به دیوار میخورد . چند وفتی نه سونات مهتاب بود و نه تمرین گروه کر و ترانه دختر بویر احمدی ؛ هیچ صدایی نبود . پدربزرگ گفت آقای پیانیست و زنش دارند طلاق میگیرند . در اشکاف چفت و قفل مانده بود و گوش هایم منتظرو دلتنگ .... گاهی در کوچه او را میدیدم که با عصا و عینک سیاهش با احتیاط از کنار دیوار رد میشود . او که مرا نمیدید ؛ نمیدانست روزها یم را به وقت موسیقی او تنظیم کرده ام و روی دیواره گچی اشکاف ما پنجره ای نامریی هست و پشت ان پنجره مناظری عجیب که همه به خواب و بیداری انگشت های او وصل بودند
.
از آن روز ها خیلی گذشته و همه اینهارا وقتی به یاد آوردم که دیدم باز هفته هاست با صدای گیتار پیرمرد 70ساله سوئدی همسایه طبقه پایین شب را خوابیده ام و صبح بیدار شده ام . کله سحر ساعت 7 سوان طور ی مینوازد که زیر پتو نفسم را حبس میکنم تا بهتر بشنوم . نورکمرنگ لای کرکره ؛ چهچه پرنده ها ودینگ دینگ گیتار سوان همه علامت طلوع صبح وآمدن روزی دیگرند . شب ها وقتی روی تخت کتاب میخوانم وقتی باران میبارد یا برفی نرم ؛ صدای گیتار اوتکمیل تیک تاک ثانیه هاست . میشنوم یک آهنگ قدیمی سوئدی را بارها و بارها مینوازد ؛ ترانه ای درباره روزهای آفتابی یا جشن نیمه تابستان . تمرین کرده ام سرم را طوری روی بالش بگذارم که صداهای طیقه زیر را بهتر بشنوم . هرچند کلماتش زیاد برایم واضح نیست ؛ اما دیگر میدانم صبح ها بیشتر آهنگ های شاد میزند وقتی من تازه فهوه را توی فنجان ریخته ام ودارم نامه هارایکی یکی باز میکنم ؛ غروب درست همان وقتی که باد سرد مالمو شروع میشود شعرهایی میخواند عاشقانه و آهنگ هایش سوز دیگری دارد
.
از آن روز ها خیلی گذشته و همه اینهارا وقتی به یاد آوردم که دیدم باز هفته هاست با صدای گیتار پیرمرد 70ساله سوئدی همسایه طبقه پایین شب را خوابیده ام و صبح بیدار شده ام . کله سحر ساعت 7 سوان طور ی مینوازد که زیر پتو نفسم را حبس میکنم تا بهتر بشنوم . نورکمرنگ لای کرکره ؛ چهچه پرنده ها ودینگ دینگ گیتار سوان همه علامت طلوع صبح وآمدن روزی دیگرند . شب ها وقتی روی تخت کتاب میخوانم وقتی باران میبارد یا برفی نرم ؛ صدای گیتار اوتکمیل تیک تاک ثانیه هاست . میشنوم یک آهنگ قدیمی سوئدی را بارها و بارها مینوازد ؛ ترانه ای درباره روزهای آفتابی یا جشن نیمه تابستان . تمرین کرده ام سرم را طوری روی بالش بگذارم که صداهای طیقه زیر را بهتر بشنوم . هرچند کلماتش زیاد برایم واضح نیست ؛ اما دیگر میدانم صبح ها بیشتر آهنگ های شاد میزند وقتی من تازه فهوه را توی فنجان ریخته ام ودارم نامه هارایکی یکی باز میکنم ؛ غروب درست همان وقتی که باد سرد مالمو شروع میشود شعرهایی میخواند عاشقانه و آهنگ هایش سوز دیگری دارد
No comments:
Post a Comment