/ به یاد" اکبر زرین مهر "عزیز نقاش خراسانی .
"همیشه درد روزنه ای دارد برا ی رهایی"
دوست نقاش ما اکبر زرین مهر این جمله را کنار یکی از تابلوهایش نوشته بود . اکبر دوست و هنرمند عزیزی که روزهای روشن و تاریکی از جوانی تا به امروز در سفرو حضر در حضور و جمع دوستان با او گذشت . روزگاری که با تصویر به یاد ماندنی زیباترین نقاشی هایی که اوکشید به یادگار باقی ماند؛ خاطرات یک شهر ؛ یک دوران ؛ یک هنرمند با همه تجربه هایش برای بیان و آفرینش یا آن طور که خودش میگفت :دردهایم را می رقصم . نمی خواهم ازسایه سیاه و سمجی که او را با خود به سمت رنج ها کشاند یا ازدردی که پیوسته در تن بیمارش این اواخر همراه او شده بود بگویم . میخواهم بگویم : اکبر بخشنده بود . به همان اندازه ای که در موهبت عاشقی و مکنت و مال بسیار بد اقبال و بی طالع . بزرگترین شادی اش حضوردر کنار دیگران و گفتگو با آنها بود با همان لکنت و شیوه دلپذیری که عادتش بود ؛ بساط نقاشی اش را در مرکز هال و پذیرایی خانه ای که میهمان بود پهن میکرد . همه دورش جمع میشدند به تماشای حرکت فرزانگشت هایش و قلم مویی رنگی که گاه بی هوا از سر عادت در دهانش میبرد تا ان را با زبانش پاک کند . همیشه کاغذ و بسته آب رنگ کوچکی در کیف چرمی که بر شانه میانداخت همراه داشت .مینشست و حرف میزد و سیگاری میکشید و مینوشید و دوروبرش لبریز از نشاطی که روی مقوای نقاشی ظاهر میشد . منظره ای ؛ چهره ای ؛ خانه یا آسمانی با ابرها و چشم انداز دشتی در سایه روشن افق . همه دوستان او خاطرات بیشماربه یاد داریم از شورو شیدایی اکبر در لحظه نقاشی از شادی کودکانه و سکر آوری که در او بود . وقتی ذوق زده ازطرحی که در سرش داشت سخن میگفت .وقتی بی قرار وبی خواب ؛دفترچه کوچکی از کیفش در میاورد و شعری که نوشته بود میخواند یا جمله ای دلنشین که محبوبش بود از کسی نقل میکرد .همه ما بر دیوار خانه هامان نقاشی و هدیه ای از او به یادگار داریم . مهربان بود . یادم هست وقتی 10 سال پیش از پاریس برگشت مثل همیشه اوضاع به هم ریخته بود و روزگار تنگ وبخیل . با هم نشستیم وفکر کردیم یک کلاس نقاشی راه بیندازیم تا این همه تجربه و مهر بی دریغ او برای آموختن هنرش به دیگران بی ثمر نماند . سر کلاس همیشه وقتی درس تمام میشد . نقاشی که کشیده بود به یکی از شاگردان هدیه میداد . سال هاپیش او نگارستان توس را در مشهد تاسیس کرد . عضو خانه هنرمندان ایران و پاریس بود .سبک ها ی تازه و شیو ه های متنوعی را در کارش تجربه کرد . جستجو گربود ؛شیفته و سودازده خلق رنگ هایی سرکش و پرعاطفه که از جان و روح او مایه میگرفت .. این اواخر نقاشی هایی باتاثیر از شاهنامه و روایت های داستانی اسطوره های ایرانی کشیده بود و دوره ای از بیشتر هنرمندان ایرانی پرتره ساخت . در سفرهایش به روایت های تازه ای در کارش میرسید و راه تازه ای را در نقاشی پیش میگرفت وهمه اینها بخشی از گفتگوها و شوقی بود که او را مدام به حرکت وا میداشت . یک بار نوروز سال ها پیش قرار شد نهارعید را بیاید تادر کنار هم باشیم . صلات ظهر دیدیم ازکوچه سرو صدایی میاید . سرک کشیدیم اکبر داشت میامد مست و ملنگ با لباس های سفیدی که با پیستوله نقاشی رویش رنگ پاشیده بود تا برای خودش لباس عید بهاری درست کند . بچه ها ی محل با هیاهو و شادی دورش را گرفته بودند و او خندان و رقص کنان وارد شدو بلافاصله بساط نقاشی اش را کف اتاق پهن کرد . یک کاست موسیقی هم اورده بود که در حین کار گوش دهد گاهی هم وسط نقاشی و آواز خواندن قلم مورا میگذاشت دستی در هوا میچرخاند . از همه ما پرتره کشید و به ما هدیه داد . فکر میکرد این بخشش قسمتی از جان آفرینش اوست لطف هدیه دادن اثرش به دیگران با ارزش ترین چیز ی که در توان او بود.با هم در سفرهای زیادی همراه بودیم . تربت و کلات نادر و نیشابورو مشهد گردی و ...در پاریس راه بلد و رفیق راه من شد تا شهر را نشانم دهد. ساعت ها در خیابان ها پرسه میزدیم و مرا به گالری ها و موزه ها و محلات جوربه جور برد تا هر چه دیده بود نشانم دهد. یک بعد از ظهر باران گرفت هردو خیس و گرسنه و خسته روی پله ای نشسته بودیم . به چشم برهم زدنی غیب شد و تابرگشت یک بارانی زرد مشمایی کلاه دار با حاشیه قرمز بر تن داشت و یک چتر سبز قدیمی پر نقش و نگار هم برا ی من آورده بود . همان جا انگار یکی از نقاشی های کوچکی که در کیف ذاشت به آشنایی در کوچه فروخته بود . بعد راه افتادیم به طرف یک دکه غذای چینی. و قول داد بعد مراببرد به کافه مشهوری که سزان و باقی امپرسیونیست ها انجا اولین نمایشگاه شان را گذاشتند . . همه راه از ایده هایی که در نقاشی داشت گفت از تنگنا ها و فشار ها اما با این همه پر از امید بود و دیوانه وار هر دور ه ای برای نمایشگاه آینده نقاشی میکرد . این اواخر با دستی که از شدت درد روی شکمش میگذاشت وناله ای که یکباره از سینه اش بیرون می امد . مدتها بود که او را از نزدیک ندیده بودم اخرین نامه ای که از او دارم مربوط به 10 روز پیش است . برایم نوشته است بزودی در اصفهان نمایشگاه نقاشی دارد و باقی نامه حکایت رنج تنهایی ؛ بیماری و هزینه درمان و ...است به همراه عکس یک در چوبی فیروزه ای کهنه و از یاد رفته که پشتش خاربوته و علف روییده . دری که مدتها ست قفل و بسته مانده است . بااندوه و از سر تسلا سعی کردم مثلا پاسخی نوشته باشم . او دیگر جوابی نداد .تا چند روز پیش که این خبر تلخ و دردناک رسید. ---
آزیتا قهرمان >شهریور1393
1393
"همیشه درد روزنه ای دارد برا ی رهایی"
دوست نقاش ما اکبر زرین مهر این جمله را کنار یکی از تابلوهایش نوشته بود . اکبر دوست و هنرمند عزیزی که روزهای روشن و تاریکی از جوانی تا به امروز در سفرو حضر در حضور و جمع دوستان با او گذشت . روزگاری که با تصویر به یاد ماندنی زیباترین نقاشی هایی که اوکشید به یادگار باقی ماند؛ خاطرات یک شهر ؛ یک دوران ؛ یک هنرمند با همه تجربه هایش برای بیان و آفرینش یا آن طور که خودش میگفت :دردهایم را می رقصم . نمی خواهم ازسایه سیاه و سمجی که او را با خود به سمت رنج ها کشاند یا ازدردی که پیوسته در تن بیمارش این اواخر همراه او شده بود بگویم . میخواهم بگویم : اکبر بخشنده بود . به همان اندازه ای که در موهبت عاشقی و مکنت و مال بسیار بد اقبال و بی طالع . بزرگترین شادی اش حضوردر کنار دیگران و گفتگو با آنها بود با همان لکنت و شیوه دلپذیری که عادتش بود ؛ بساط نقاشی اش را در مرکز هال و پذیرایی خانه ای که میهمان بود پهن میکرد . همه دورش جمع میشدند به تماشای حرکت فرزانگشت هایش و قلم مویی رنگی که گاه بی هوا از سر عادت در دهانش میبرد تا ان را با زبانش پاک کند . همیشه کاغذ و بسته آب رنگ کوچکی در کیف چرمی که بر شانه میانداخت همراه داشت .مینشست و حرف میزد و سیگاری میکشید و مینوشید و دوروبرش لبریز از نشاطی که روی مقوای نقاشی ظاهر میشد . منظره ای ؛ چهره ای ؛ خانه یا آسمانی با ابرها و چشم انداز دشتی در سایه روشن افق . همه دوستان او خاطرات بیشماربه یاد داریم از شورو شیدایی اکبر در لحظه نقاشی از شادی کودکانه و سکر آوری که در او بود . وقتی ذوق زده ازطرحی که در سرش داشت سخن میگفت .وقتی بی قرار وبی خواب ؛دفترچه کوچکی از کیفش در میاورد و شعری که نوشته بود میخواند یا جمله ای دلنشین که محبوبش بود از کسی نقل میکرد .همه ما بر دیوار خانه هامان نقاشی و هدیه ای از او به یادگار داریم . مهربان بود . یادم هست وقتی 10 سال پیش از پاریس برگشت مثل همیشه اوضاع به هم ریخته بود و روزگار تنگ وبخیل . با هم نشستیم وفکر کردیم یک کلاس نقاشی راه بیندازیم تا این همه تجربه و مهر بی دریغ او برای آموختن هنرش به دیگران بی ثمر نماند . سر کلاس همیشه وقتی درس تمام میشد . نقاشی که کشیده بود به یکی از شاگردان هدیه میداد . سال هاپیش او نگارستان توس را در مشهد تاسیس کرد . عضو خانه هنرمندان ایران و پاریس بود .سبک ها ی تازه و شیو ه های متنوعی را در کارش تجربه کرد . جستجو گربود ؛شیفته و سودازده خلق رنگ هایی سرکش و پرعاطفه که از جان و روح او مایه میگرفت .. این اواخر نقاشی هایی باتاثیر از شاهنامه و روایت های داستانی اسطوره های ایرانی کشیده بود و دوره ای از بیشتر هنرمندان ایرانی پرتره ساخت . در سفرهایش به روایت های تازه ای در کارش میرسید و راه تازه ای را در نقاشی پیش میگرفت وهمه اینها بخشی از گفتگوها و شوقی بود که او را مدام به حرکت وا میداشت . یک بار نوروز سال ها پیش قرار شد نهارعید را بیاید تادر کنار هم باشیم . صلات ظهر دیدیم ازکوچه سرو صدایی میاید . سرک کشیدیم اکبر داشت میامد مست و ملنگ با لباس های سفیدی که با پیستوله نقاشی رویش رنگ پاشیده بود تا برای خودش لباس عید بهاری درست کند . بچه ها ی محل با هیاهو و شادی دورش را گرفته بودند و او خندان و رقص کنان وارد شدو بلافاصله بساط نقاشی اش را کف اتاق پهن کرد . یک کاست موسیقی هم اورده بود که در حین کار گوش دهد گاهی هم وسط نقاشی و آواز خواندن قلم مورا میگذاشت دستی در هوا میچرخاند . از همه ما پرتره کشید و به ما هدیه داد . فکر میکرد این بخشش قسمتی از جان آفرینش اوست لطف هدیه دادن اثرش به دیگران با ارزش ترین چیز ی که در توان او بود.با هم در سفرهای زیادی همراه بودیم . تربت و کلات نادر و نیشابورو مشهد گردی و ...در پاریس راه بلد و رفیق راه من شد تا شهر را نشانم دهد. ساعت ها در خیابان ها پرسه میزدیم و مرا به گالری ها و موزه ها و محلات جوربه جور برد تا هر چه دیده بود نشانم دهد. یک بعد از ظهر باران گرفت هردو خیس و گرسنه و خسته روی پله ای نشسته بودیم . به چشم برهم زدنی غیب شد و تابرگشت یک بارانی زرد مشمایی کلاه دار با حاشیه قرمز بر تن داشت و یک چتر سبز قدیمی پر نقش و نگار هم برا ی من آورده بود . همان جا انگار یکی از نقاشی های کوچکی که در کیف ذاشت به آشنایی در کوچه فروخته بود . بعد راه افتادیم به طرف یک دکه غذای چینی. و قول داد بعد مراببرد به کافه مشهوری که سزان و باقی امپرسیونیست ها انجا اولین نمایشگاه شان را گذاشتند . . همه راه از ایده هایی که در نقاشی داشت گفت از تنگنا ها و فشار ها اما با این همه پر از امید بود و دیوانه وار هر دور ه ای برای نمایشگاه آینده نقاشی میکرد . این اواخر با دستی که از شدت درد روی شکمش میگذاشت وناله ای که یکباره از سینه اش بیرون می امد . مدتها بود که او را از نزدیک ندیده بودم اخرین نامه ای که از او دارم مربوط به 10 روز پیش است . برایم نوشته است بزودی در اصفهان نمایشگاه نقاشی دارد و باقی نامه حکایت رنج تنهایی ؛ بیماری و هزینه درمان و ...است به همراه عکس یک در چوبی فیروزه ای کهنه و از یاد رفته که پشتش خاربوته و علف روییده . دری که مدتها ست قفل و بسته مانده است . بااندوه و از سر تسلا سعی کردم مثلا پاسخی نوشته باشم . او دیگر جوابی نداد .تا چند روز پیش که این خبر تلخ و دردناک رسید. ---
آزیتا قهرمان >شهریور1393
1393
No comments:
Post a Comment