Wednesday, January 21, 2015

چتر قدیمی از "تندیس های پاییزی " آزیتا قهرمان 1373




"چتر قدیمی "

 راهی چنین  دراز را 

چگونه آمده است این زن...

با چتر قدیمی و بارانی خاکستری

بی آن که در بکوبد

یا بگوید هیچ کلامی

 از راه رسید نشست کنار دریچه

با من از یک فنجان چای نوشید

با چشم های او دوباره نگاه  کردم

یک بار شکفتن گیلاس

یک بار برگ ریزان ِیاس و اقاقی

و دیگر می دانستم

با کاغذ پاره ها  که با باد می رود بشارتی نیست

زندگی سی ساله است

تنها می توان سر خم کرد

گریست بر تل بیرق های واژگون

وبویید  آن عطر تلخ را

از کناره های شوم دقایق     

.                                                                                                                                                      . 

        پاییز ما دوباره آمده

زالزالک و خرمالوهای رسیده

باران و بلوط بنان برهنه

نیم سوزبرگ چنار و بید

تنها پلکی زدیم

هنوز فنجان نیم خورده بر میز بود

تنها پلکی زدیم

و جهان تهی بود

از عاشقا نی که ما بودیم

 .

اکنون جنازه ای بادکرده

روی روزهای خویشم

اما نه برگ ها می پوشاندم

نه مرغ دریایی سایه می اندازد

روی این پیشانی کبود

نه جوانه ای  جست  می زند

و نه برف پر می کند شکاف رگ هایم

گفتند: بر این کناره راهی نیست

رنگ باخته ام چنان

که مرگ حتی مرا از یاد می برد

 .

فضله های سیاه

روی یشم    روی مرمر وشیشه

اینک آبله گون و تنهایم

چون مجسمه ای رها شده در باران

یا آرزوهای سوراخ سوراخ مردی جوان

که از جنگ باز آمده

با انگشتری عقیق در جیبش

و انگشت هایی که آتش جویده است

.

چنین که فرسوده ام

چون پیراهنی هزار بار پوشیده

کدام باد گمنام

مرا این سو آورده است؟

با وصله پینه های روحم

با این صدای ژولیده

وقتی می گذرم از دروازه های پاییزی

به چشم تو نیستم

جز دستا نی  چروکیده

که چنگ زده است سیبی کهن را

 .

آب می جویم

اما مرا دهانی نیست

بی برو بازویی ترا در آغوش می گیرم

در زیر این شیروانی  کوچک

تنها رویاهامان را داریم

و ردیف دراز مورچگا نی

که از روی حواس گیج می گذرند

ظلمت چکه می کند پشت عایق ترس ها

این سیل ما را خواهد برد

بی آنکه نوشیده باشیم

آن جرعه ای را که می جستیم

.

کیست این که می پرسد

از چگونه آمدن و رفتن زنی

با بارانی خاکستری و چتری قدیمی

ناخن های جویده تو را لو نخواهد داد

وقتی بلیط را تا زده ای بارها و بارها

تاول های روحت دیده نمی شود

اشک هایت گودی شب را

پر نخواهد کرد

شب از جان مان عبور کرده

جاخوش کرده در صدایمان

با پرندگان گمشده و ابرهای تاریکش

.

خون شتک زده بر دیوار جمله ها

اما صدای من نمی رسد

کنار ت غرق می شوم

و تو چیزی نمی بینی

مگر زنی مبهوت

که در ایستگاهی ابری ایستاده است

کنار دام چارخانه های بازی زانو زده ام

و ریل های درهم را

در ته دقایق نگاه می کنم

سوزنبانی که خط مشوش را سامان می دهد

فانوسی لرزان

گرد رویاهایت می چرخاند

تا کلمات مرده را ببینی

و دها نی  آتش گرفته را

که ذوب می شود روی استخوان هایت

 .

اتاق های جهان

حفره های این بازی بی انتهایند

چه گم شده

تیله ای سبز آیا ...

این بلیط را بارها درجیبم  ساییده ام

  این دو  ریالی را در مشتم فشرده ام

اتوبوس ها در گذرند

کیوسک های زرد تلفن پیداست

اما مگر چقدر می توان دور شد

از زنی با بارانی خاکستری
ه ساعتش را نگاه میکند  بارها و بارها

و خوب می داند

آسمان هرگز نخواهد بارید

و باد برده است آن خیابان را

که با صنوبرانی خیس به چشمه می پیوست

و تیله ی سبزبرای همیشه از کَف اش غلتیده

کوبیدن درها بیهوده است

عبور از اتاق های تو در تو

کنار کشیدن پرده ها

و گشودن دریچه تا دوباره نگاه کنی

ماه را که چون همیشه می تابد

بر شانه های زنی که بارانی خاکستری
 
  و چتری قدیمی دارد

.......................
نقد شاعر گرامی عباس صفاری بر مجموعه شعر  "تندیس های پاییزی "

No comments:

Post a Comment