سال ها قبل ؛. شاید 30 سال پیش بود . کتابی از پیاله های پر نقش وزیورنیشابور دوره طاهریان و عهد مغول منتشر شد. خط نگاره ها یی به خط کوفی ؛ کاشی های نقش برجسته با لعاب و سنگ فیروزه .همه آن شب تا صبح نشستم به تماشای کتاب و خواندن حاشیه کاسه یشقاب ها . چندی بعد نزدیک نشابورکهنه ؛ شهری از دوره طاهریان از زیر خاک ظاهر شد و همه باستان شناس ها و حفاران انجا مشغول کارشدند . کشف و روایت ها ادامه دارد هنوز . امروز هم این ضیافت پرشکوه را دوباره در جایی ورق زدم . ده ها صحنه و نقاشی شگفت . بشقابی پر از خوشه ای انگور یا خورشی معطر . جام و پیاله ای برای نوشیدن جرعه ای تا جادو شوی . ورد و دعای خیر و برکت . یار و دلدار- آهو و مرغ و ماهی
یادم هست هنوز ؛ ماجرایی که خاله ایران در قطار مشهد /تهران برایم تعریف کرد .وقت تعمیر و کندن آب انبار قدیمی زیر زمین خانه شان در نیشابور یکباره تیغه ای گچی پشت دیوار ظاهر شده بود . آن را شکافته بودند . اتاقکی بی محفظ و دریچه مخفیگاهی در تاریکی پشت دیوارها .پر از رف و طاقچه و پستو .مانند مقبره ای نمور ؛ خلوتگاهی از کاسه کوزه سفالی ؛ بلورهای بارفتن و ظروف شیشه ای سرخ . لبوان وتنگ مینا یی. همه دست نخورده و درخشان . زیبا و سحر الود . انگار همین دیروز همه را آنجا چیده باشند . قسم میخورد همه اهالی خانه متحیر با چراغ وشمع مدتی آنجا خشک شان زده بود .قول دادند راز را در سینه نگه دارند . از ترس دوباره تیغه ای محکم تر کشیده بودند جلوی دخمه تا روزی سر فرصت بیایند و اینهارا بردارند . بعد ها دانسته بودند از این حکایت گوشه و کنارشهر باز هم بوده است . موقع حمله مغول خیلی ها هرچه داشتند در حفاظ و صندوقخانه های آجری و گلی پنهان می کردند تا یگریزند . شاید که روزی دوباره برگردند . یرگشتی در کار نبود . زلزله و فراموشی و جنگ و آوارگی . شاید این سنتی سینه به سینه در آن خاک ویران شده بود. ترس از تاراج بیگانه و خودی . سال ها غارت و مرگ و تباهی .. از خاله ایران پرسیدم خب بعد چه شد ؟ گفت خانه را مجبوری و شتایزده چند سال بعد معامله کردیم رفتیم تهران . خرابش کردند و جابش خانه ای نو ساخته بودند میترسیدم بپرسیم یا جایی گزارش بدهیم ما را بگیرند که باقی اش کو صندوق طلا جواهرات و نقره !.سکوت کردیم؛ ترسیدیم همین شغل و آب باریکه را هم از دست بدهیم.
به همین سادگی مثل همه طول تاریخ. سرگذشت آدم ها ؛ کتاب ها ؛ راز های ناگفته
..............
به همین سادگی مثل همه طول تاریخ. سرگذشت آدم ها ؛ کتاب ها ؛ راز های ناگفته
..............
. انگشتری داشتم . داده بودم بازار ؛ رویش شبیه همین کلمه هارا حک کنند که در بشقاب شاهانه سفال نیشابور دیده بودم . ." سلامتی ؛ عشق ؛ برکت ؛ شادی و دوستی." در سوئد یک عصر برفی نگین از حلقه اش کنده شده بود .شاید در خیابان افتاده بود و هرگز پیدا نشد
.
.
داستانش را جایی نوشته ام در حکایتی دیگر و قسمتی را در شعر ی بلندآوردم
چند خط از شعر
برای شرح احوال این بهار دل انگیز
بهانه دو خط نوشتن از هوای دلتنگی
برای عرض یادش بخیر در آن غروب شعله ور
و خط نازک باران دور کاسه ی سفال نیشابور
دریایی که عاشق بغل زدم
چند خط از شعر
هنوزدرفکرم
کجای راه از روی شانه ام پریدند
کی بی صدا روی لبم جان دادند
سوراخی چک چک در گلوی اردیبهشت
است محتاج سوزن و چسب
آغوشی که درز پاره اش را
کجای راه از روی شانه ام پریدند
کی بی صدا روی لبم جان دادند
سوراخی چک چک در گلوی اردیبهشت
است محتاج سوزن و چسب
آغوشی که درز پاره اش را
باید در سینه ام بدوزم
برای شرح احوال این بهار دل انگیز
بهانه دو خط نوشتن از هوای دلتنگی
برای عرض یادش بخیر در آن غروب شعله ور
و خط نازک باران دور کاسه ی سفال نیشابور
دریایی که عاشق بغل زدم
از پر و پهلویم می چکدهنوز
برای ما که در آیینه شکل فراق افتادیم
و مرغ له له به جعبه فال نوک می زند
......
برای ما که در آیینه شکل فراق افتادیم
و مرغ له له به جعبه فال نوک می زند
......
2013
:
No comments:
Post a Comment