مانیا اکبری در ویدیو
آرت (من با پدرم و مادرم ..... خوابیدم ) از طریق نمایش تصاویر و رنگ ها
مارا به دیدن صدا ها ی غایب میبرد . آنچه در زمینه تماشا میشنویم مالکی
ندارد جز مرگ و آنچه میبینیم ؛ زندگی ست که در پرده ای از نورو جنبش و
شوق کودکانه بودن رابه درخشش واداشته .زندگی که حضورکنجکاوی وشادمانی
است در مقابل مرگ که تاریک و ناشناس در هیاتی ناپدید در تعقیب ماست .
مانیا؛ بی آنکه عناصری راکه دستمایه کا
راو هستند با هم بیامیزد تنها با کنارهم نشاندن و همنشینی این گزاره ها؛
وجه تازه ای از اغوای مردن و جنگ را در تقابل با معصویت شوق آفرین
زندگی؛ به شکلی پر رنگ نمایش میدهد.
ایجاد میدان دیدی تازه برا ی
ارائه یک تجربه درونی که میخواهد خود را تجسم بخشد ؛ تفکراو متاثر از نقاشی و نمایش است .
انچه پیش رویمان اتفاق می افتد نوعی القای بصری استگه به یک اگاهی حسی تجربی بدل میشود .صدایی که با خاطرات یک دوران و ناخود آگاه مایکی شده است و با لایه های پنهان درد و فراموشی پیوند عمیقی دارد .
در چیده مان این ویدیو آرت موضوع ها همان ؛ رنگ ها وسایه ها هستند .جنبش و جابجایی شکل ها نمایی ناواضح دارد اما می تواند با ایجاد فضایی برا ی مجاورت چند
رخ داد ؛ آنهارا به طور هم زمان به هم متصل کند تا ارتباط
مخفی ی این عناصر، واضح و افشا شود؛ همچون گشایش فضایی در حوزه ذهن و
جرقه یک دریافت وقتی ناگهان خود را به ادراکی آشنا و حسی تعمیم
یافته بدل میکند؛ کشف رمز یک معنا . چیزهایی گنگ ؛ خاطراتی شناور و
احساساتی درهم و برهم یکباره شکل میگیرند . کالسکه و مادر و کودک و آدم
هایی بی چهره، گردشی شتابزده در یک تعلیق نامشخص و بی مکان . کمی شبیه عکس هایی که
از فاصله دور از زمین گرفته باشند . همه ما این گوی چرخان ؛ جایی که ما با
همه رویا ها و رنج ها یمان بر آن ساکنیم در این عکس های شگفت دیده ایم ؛ زمین به شکل کره ای آبی فام در هاله
سبزوسفیدش ؛ فرصتی تا او را در هیاتی دیگر در موقعیت کیهانی اش دوباره ببینیم.اینجا نیزتصاویر در وضعیتی متفاوت و ناشناخته و بدون جزییات ظاهر میشوند .
مجاورت رنگ ها با تصاویرو آن صدای وسوسه گر و کودکان سر به هوا ؛
یکدیگررا به گونه ای خاص تکمیل میکنند و در واقع وسیله ای برای القای
مفهوم یکدیگر می شوند تا به ناگفته ها و نادیده ها امکان حضوری دیگر در
آگاهی ببخشند . شاید غرابت و همنشینی ناهمگون این عناصر در یک صحنه آرام
و بی تحرک ؛ رابطه مرگ و حیات ؛ باور و فریب ؛ نیاز و ترس را نمیتوانست
این گونه پر تنش به ما یادآوری کند یا در این تلفیق ارتباط نامریی بین سطوح یک جامعه و روان
ادمی و پیرامونش را همچون جمله ای با علامت تعجب روبرویمان نمایش دهد . براستی این
صدا از کجا می آید و چرا در میان این ولوله و شادی وهم آلود این صدا را
میشنویم ؟ سرود تعزیه چگونه میتواند موسیقی متن یک شهر بازی باشد ! ایا مرگ با رشک و حیله گری در
تدارک جشن خویش است تا میهمانانش را انتخاب کند ؟
صحنه ای ساده از
جنب و جوش زندگی در میدانی کوچک؛ که مانیا وجه غریب و اشفته ای به ان
داده تا دلهره و دلواپسی مادارنه را به بازی بگیرد ؛ چشمی خیره روی زاویه ای
معمول از گذران یک خانواده در یک جامعه میچرخد . نورهای رنگین ؛ فضایی شناور در تلالویی ناپایدار که دم به دم عوض می شود. خط هایی که
با بی نظمی؛ بی هیچ قاعده ای خودرا روی صفحه جابجا می کنند و محو می
شوند . همه اینها گویی نمای جغرافیای زیستن ما روی زمین است. چقدر این
سرزمین برا یما ن آشناست .! جایی که روز شب میشود ؛ فصل ها عوض می شوند
.آدمیان زندگی پر شتاب و همیشه خود را دوباره از سر میگیرند . کودکانی
کنجکاو روی زمین ؛ خاکی که بیش از آنکه واقعی باشد چون رویا و توهم یک نمایش در یک زمین بازی مدام در تحول و تغییر مارا به هر سویی میکشد . والدینی که شبح
وار مراقب اوضاعی گنگ و نامعلومند . ممنوعیت و مرزها که فریبی بیش نیست ؛ چرا که هر لحظه ؛ اندازه و شکل ها شگرد و نقشی دیگربه خود میگیرد.بی آنکه صحنه گردان این دگرگونگی پیش رویمان مریی شود .یک دلواپسی و تکرارنامعلوم در ریزش رنگ ها ؛ بی هدفی جهت ها و گیجی حرکات هست که مارا به سوی پرسشی پر از تردید میکشد . اینها چه کسانی هستند و اینجا کجاست ؟
براستی چه میزان از آنچه حد و مرز محدود
سرزمین ها ؛ افکار و باورهای ماست ؛ واقعی ست ؟ چگونه همه خطوط ؛ ظواهر اشیا و
آنچه هست در استحاله و فروپاشی مدام میرود و دوباره سوی ما برمیگردد ؟.همه چیز همان قدر که واقعی است چون زمزمه ای از غیب است . آیا این مکان جایی در ذهن ما ست ؛ در
خواب های ما یا زخمی در حافظه و تاریخ ما ن در همین زمین پر ولوله و
رنگانگ که ما تنها از همه حقیقت سایه هایش را میبینم ؟
جغرافیایی شناور و مرزهای دروغین که خطوطی رقصان و درهم دارد و پرده های طرح و نقوش ؛ عینیت را می پوشاند . آیا مابازیگریم
یا بازیچه آنچه به چشم دیده نمیشود ؟ . پیش از آنکه فرصت یافتن یا کشف چیزی را
به ما داده باشند ...آیا این حیرت و کودکی بکرو شوق بازی و دویدن خود
ماهستیم ؟آنچه به عنوان وارثی رو ی این خاک چون عادتی به یادگار و امانت به دیگری
خواهیم سپرد ..تماشای آنچه می بینیم می تواند ما را به ورای چیزها ببرد؛
چرا که عمیق ترین جنبه های واقعیت همان است که به چشم نمی بیند .چه چیزی میتواند هوش مارا به عناصر نادیدنی مربوط کند ؛یا ارتباط مخفیانه آنچه را از
ما پنهان مانده است کشف کند . چگونه جادوی نورهایی که از ناکجا می اید و
صحنه ای وهم آلود را می سازد مارا سرگردان در خود گرفته با صدایی که دعوت
به مرگ است چون زمزمه گورها به جای اغوش و عشق .ویرانی ؛ پاسخی برا ی این همه چرا یی ؛ خواستن و سرگشتگی
جستجوی سرخوشانه ی لذت و آنچه در این میانه در فکرو خیال ما نقش میبنند .
پیوند ظریف و ناپدید بین شگرد های مرگ و شوق زیستن .کسی که برای رستگاری به تاریکی
خاک دعوت مان می کند به جای پناه و تسلایی که ما را بر این زمین زیبا امینت بخشد .
مانیا اکبری با هشیاری هنرمندانه؛ خطر نهانی و مرگ آفرین جنگ
راکه با دهان عشق به میهن وارزش های دروغین در ستایش کشتن و کشته شدن
سرود می خواند نشان میدهد ؛به ما و انهایی که پس از ما خواهند آمد.
آنان به قدرسهم شان روی زمین در پی شادی و زیبایی آمدند اما به کام مرگ
رفتند. و او؛ همه اینها و شاید خاطره رنج و هراس های دیگری را از طریق این تصاویردوباره به یادمان می اورد
No comments:
Post a Comment