Sunday, April 28, 2013

داستانک/ آخرو عاقبت یک گوزن طلایی




سر کلاس درس سوئدی اولریکا معلممون جزوه ای که رو صفحه اولش داستانی نوشته شده بود داد به همه شاگردا..... آخرداستان به اشتباه صفحه ی دیگه ای چاپ شده بود .در نتیجه همه شاگرد ا هر کدو م باید یک پایان واسه داستان جور میکردن خلاصه ی داستان اینجوری بود که : صبح یک روز بهاری وقتی خانواده آندرسون از خواب بیدار می شن ؛ می بینن بیرون تو باغجه ی خونه شون یک گوزن طلایی با شاخ های بلند ایستاده و داره گل ها و سبزی ها رو خرت و خرت می خوره و.... خب حالا ما هر کدوم باید بقیه داستان رو حدس می زدیم وتعریف می کردیم که اگه ما جای خانواده ی آندرسون بودیم چه می کردیم ؟ آنجلا از بولیوی گفت : اگه اون جای خانواده ی آندرسون باشه به همه دوستاش خبر میده و شب یک مهمونی راه می اندازه و همه میان گوزن رو تماشا کنن و سیر سالسا برقصن . حسن از عراق گفت : با یک طناب گردن گوزن رو به نرده ها می بنده ؛ توی باغچه ها نره ؛بچه ها شو صدا می کنه با گوزن بازی کنن تا از پدرش بپرسه چه باید کرد. مینا از ایران گفت : فورا دوربین رو میاریم و همه با گوزن یک عکس یادگاری می گیریم و می فرستیم ایران همه ببینین. یان از بوسنی گفت: معلومه با تفنگ شکارش می کنم . نومو از تایلند فقط سرش رو به چپ و راست تکون داد که مانفهمیدیم یعنی چی ! شون از یوگسلاوی گفت :دنبال کسی می گردم که گوزن رو بهش بفروشم . کمال از ترکیه گفت :می برم گوزن رو میدون شهر کرایه می دم ؛بچه ها سوارش بشن . یمسون از کنگو گفت: فورا می کشیمش ،کبابش می کنیم و می خوریم ...اولریکا با چشم های از حدقه درآمده ونگران به همه نگاه کرد و آهسته گفت : پایان داستان تو صفحه ی پنجم است .اونجا نوشته بود خانواده ی آندرسون بلافاصله به پلیس زنگ زدند تا پلیس بیاد و گوزن رو ببره باغ وحش.!
ازیتا قهرمان / سوئد2007

No comments:

Post a Comment