Tuesday, April 30, 2013

من هم یکی ازآن ها ....


فرض کن ؛ همین الان توی یک اتوبوسی ؛ خانم میانسالی سوار میشود  . موهایش ازباد به هم ریخته  ؛ سرو وضعش کمی شلخته ؛یک اورکت زیپ دار قرمز پوشیده  و چترش خال های آبی دارد . وارد که میشود بعد کارت زدن ؛ همه تلاشش این است که نگاهش به نگاهی نیفتد . تنش به یکی نگیرد . کنار کسی ننشیند و در طول راه  همین طور با تلسکوپی نامریی  فقط زل بزند به نقطه ای دور و ناپیدا در هوا  بی آنکه سرش را به راست یا چپ بچرخاند و مهم تراز همه بدون لبخند؛ خیلی جدی !. حالا نفر بعدی . این هم یک  پسر جوان که بارانی سبزپوشیده . واکمن به گوشش و شلواردارد ازپایش سرمیخورد پایین . بفرمایید .! شبیه همان یکی  همان حرکات و بعد تلپ نشستن روی آخرین تک صندلی دورافتاده تا حداکثر فاصله با دیگران را حفظ کند . نفر سوم در ایستگاه یگه شرو سوار میشود . خانم جوانی با یک کالسکه بچه. عین قبلی ها فقط با این تفاوت که یک لنگ پا کنار پنجره ایستاده وغیر اززل زدن به خیابان گاهی برمیگردد با اخم به  بچه ی فسقلی اش نیم نگاهی میاندازد . خب اینجوری بود که من تصمیم گرفتم کاری متفاوت بکنم . پروژه ام را ا ز اوایل تابستان افتتاح کردم . خواستم با هوای خوب فرجه ای داده باشم به سوئدی ها . با این وجود ؛ مجبورن کارم ازیک روز ابری شروع  شد. اول از همه به هرکسی در خیابان از کنارم رد شد  مودبانه لبخند زدم . خیلی صمیمی؛ بی تعارف و شیله پیله ... اگر طرف حواسش نبود و یا مقاومت میکرد مرا نبیند با سرفه ای دلخراش یا حرکتی ناگهانی مثل سکندری خوردن نظرش را جلب میکردم  تا لبخندم را تحویل بگیرد . از 96 نفری که در طول پنج روز در خیابان های شهر به رویشان خندیدم فقط چهار پیرزن متقابلا به من  نیمچه لبخند ی زدند . دونفرشان حتی؛ زیر لب چیزهایی گفتند که حدس می زنم خوب بوده . شش هفت زن میانسال نق و نقی  کردند  .البته سه نفر از آنها حرکت مشکوکی به لب هایشان دادند که نمی شد آن را درست ارزیابی کرد . مردها ازهمه بدتر؛ انگار دیوار! مگر چهارنفری  که از سر تصادف نزدیک کلیسای سن پتری دیدم . اولی روی صندلی چرخدار گوشه ای بیکار فقط مردم را دید می زد .  آن  دو نفردیگر بروبر جوری وراندازم کردند که انگار  فرشته احمقی ناغافل از آسمان افتاده باشد . آخری که بساط خرت و پرت داشت و احتمالا بوسنیایی بود ؛ مرا دعوت کرد به تماشای یک مشت بنجل های حلبی  .نفهمیدم چرا لبخندم دخترهای حوان را بدجورکلافه میکرد بخصوص اگر تنها بودند ؛ چشم غره ای وبعد تند فلنگ را میبستند . اما ازهمه بهتر همین بچه شیرخوره ها ی توی کالسکه بودند .محشر ! حتی سرشان را برمی گرداند تا دوباره تماشایت کنند .  دست تکان میدادند ؛ کر وکر میخندیدند . جوری که مامان کج خلقشان  هم وادار میشد  زورکی  یک پوزخندی بزند . درکل از نتیجه کار اما راضی نبودم . مطمئن شدم  این دوز برای سوئدی ها زیادی  پایین است . هفته بعد آزمایش تازه ای  را شروع کردم که مراحل پیچیده تری به همراه داشت  .تنه زدن به آنها ویکهویی دویدن به سمت  دونفری که غرق صحبت باهم راه می رفتندد. به زور رد شدن از وسط مردم با فشار و هل... و مهم ترازهمه در تمام این مراحل  از ته دل لبخند زدن ! از 70 مورد آزمایش در طول چهار روز  ؛ 57 مورد قابل توجه داشتم . 12 نفر با بی اعتنایی کامل رد شدند .انگار پشه ای باشی یا صدای زرت . 10 نفری وحشت زده غرولندی از خودشان درآوردند .این  به نسبت عالی بود.سه نفر با عصبانیت و تعجب به دیوارچسبیدند . چند نفری میخواستند  از خودشان دفاع کنند . بقیه هم چیزهایی گفتند که سر در نیاوردم  . به هر حال اوضاع  از قبل بهتر بود . داشتم تازه راه می افتادم  برا ی همین  فکر بکری به سرم زد .  یکشنبه ای بارانی حرکات تلفیقی جدیدی طراحی کردم  . ترکیبی از لبخند و تنه زدن با صداهای ناهنجار و هرچه فی البداهه جراتش را داشتم  . یکباره پریدن به سمت کسی که بی خیال  سرش را توی  روزنامه اش تپانده  ؛ با فضولی روزنامه را دید زدن تا بفهمی  مثلا طرف دارد چی میخواند .! جیغ کشیدن بیخ گوشش ؛ درست انگار یکدفعه روبرویت یک خرس قطبی ظاهرشده باشد. با اینهممه  لگد کردن پا ها در صف اتوبوس ؛ سینما و رستوران  اثر فوری داشت ؛ بی رد خور؛ آه و ناله همه را درمیآورد . کار سخت و طاقت فرسایی شده بود . شنیده بودم اکتشافات علمی همیشه چیزهای غیر قابل پیش بینی هم زیاد  دارد . دقت مشاهداتم کم شده بود . به مواردی برخورده بودم که یک تناقض به حساب میآمد . مجاسبه و اندازه گیری ِتفاوت عکس العمل ها را پاک قاطی کرده بودم . نتایج آماری کارداشت از دستم درمی رفت  .بالاخره بعد از چند شب بی خوابی به یک کشف  جدید رسیدم .شیوه قاپ زدن کیف . تازه دوروزی بود که شروع کرده بودم . کیف را به سرعت چنگ میزدم و بعد از داد و بیداد  طرف با اعلام این که شما روبروی دوربین مخفی هستید ؛ با لبخند و خوشرویی کیف را برمیگرداندم صاحبش  ؛ با آنها دست میدادم و ذوق زده از این فرصت زورکی بغلشان می کردم  .عصرروز دوم بود که پلیس توی صف سلف سرویس کافه بازنشسته ها دستگیرم کرد . اول از همه  می پرسیدند : پس دوربین کجاست ؟  بالخره بعد کلی کلنجارقبول کردند  من اهل دزدی  نیستم . البته وقتی جزییات آزمایشم را بیشتر توضیح دادم وادارم کردند به خوردن قرص های سبزو سفید ِ جوربه جور  . یک مدد کار اجتماعی سراغم فرستادند . وادارم کردند توی کلاس های درمان گروهی صد بار به کثافت کاری های دوره بچگی و اینکه عاشق عمه ام بودم جلوی همه اعتراف کنم .  تا به حال به این اتوبوس های بزرگ سبز که پنجره های بخارزده و شرجی دارند؛ نگاه کرده اید ؟ لابلای آن همه صورت های یک شکلی که خیره ؛ دارند بیرون را نگاه میکنند ؛ یکی هم منم.! همان که پالتوی درازِسیاه پوشیده ؛ دستش را به میله  ای گرفته ومات و مبهوت ازپشت شیشه  به نقطه نامعلومی در فضا  زل زده .

سوئد / 2008

No comments:

Post a Comment