Sunday, April 28, 2013

داستانک/ آخرو عاقبت یک گوزن طلایی




سر کلاس درس سوئدی اولریکا معلممون جزوه ای که رو صفحه اولش داستانی نوشته شده بود داد به همه شاگردا..... آخرداستان به اشتباه صفحه ی دیگه ای چاپ شده بود .در نتیجه همه شاگرد ا هر کدو م باید یک پایان واسه داستان جور میکردن خلاصه ی داستان اینجوری بود که : صبح یک روز بهاری وقتی خانواده آندرسون از خواب بیدار می شن ؛ می بینن بیرون تو باغجه ی خونه شون یک گوزن طلایی با شاخ های بلند ایستاده و داره گل ها و سبزی ها رو خرت و خرت می خوره و.... خب حالا ما هر کدوم باید بقیه داستان رو حدس می زدیم وتعریف می کردیم که اگه ما جای خانواده ی آندرسون بودیم چه می کردیم ؟ آنجلا از بولیوی گفت : اگه اون جای خانواده ی آندرسون باشه به همه دوستاش خبر میده و شب یک مهمونی راه می اندازه و همه میان گوزن رو تماشا کنن و سیر سالسا برقصن . حسن از عراق گفت : با یک طناب گردن گوزن رو به نرده ها می بنده ؛ توی باغچه ها نره ؛بچه ها شو صدا می کنه با گوزن بازی کنن تا از پدرش بپرسه چه باید کرد. مینا از ایران گفت : فورا دوربین رو میاریم و همه با گوزن یک عکس یادگاری می گیریم و می فرستیم ایران همه ببینین. یان از بوسنی گفت: معلومه با تفنگ شکارش می کنم . نومو از تایلند فقط سرش رو به چپ و راست تکون داد که مانفهمیدیم یعنی چی ! شون از یوگسلاوی گفت :دنبال کسی می گردم که گوزن رو بهش بفروشم . کمال از ترکیه گفت :می برم گوزن رو میدون شهر کرایه می دم ؛بچه ها سوارش بشن . یمسون از کنگو گفت: فورا می کشیمش ،کبابش می کنیم و می خوریم ...اولریکا با چشم های از حدقه درآمده ونگران به همه نگاه کرد و آهسته گفت : پایان داستان تو صفحه ی پنجم است .اونجا نوشته بود خانواده ی آندرسون بلافاصله به پلیس زنگ زدند تا پلیس بیاد و گوزن رو ببره باغ وحش.!
ازیتا قهرمان / سوئد2007

Thursday, April 18, 2013

به مرگ گوش نده به من نگاه کن / یکی از ویدئوآرت های مانیا اکبری


مانیا اکبری در ویدیو آرت (من با پدرم و مادرم ..... خوابیدم ) از طریق نمایش تصاویر و رنگ ها مارا به دیدن صدا ها ی غایب میبرد . آنچه در زمینه تماشا میشنویم مالکی ندارد جز مرگ و آنچه میبینیم ؛ زندگی ست که در پرده ای از نورو جنبش و شوق کودکانه بودن رابه درخشش واداشته .زندگی که حضورکنجکاوی وشادمانی است در مقابل مرگ که تاریک و ناشناس  در هیاتی ناپدید در تعقیب ماست . مانیا؛ بی آنکه عناصری راکه دستمایه کا راو هستند با هم بیامیزد تنها با کنارهم نشاندن و همنشینی این گزاره ها؛ وجه تازه ای از اغوای مردن و جنگ را در تقابل با معصویت شوق آفرین زندگی؛ به شکلی پر رنگ نمایش میدهد.
ایجاد میدان دیدی تازه برا ی ارائه یک تجربه درونی که میخواهد خود را تجسم بخشد ؛ تفکراو متاثر از نقاشی و نمایش  است  . انچه پیش رویمان اتفاق می افتد نوعی القای بصری استگه به یک اگاهی حسی  تجربی بدل میشود .صدایی که با خاطرات یک دوران و ناخود آگاه مایکی شده است و با لایه های پنهان درد و فراموشی پیوند عمیقی دارد .
  در چیده مان این ویدیو آرت موضوع ها همان  ؛ رنگ ها وسایه ها هستند .جنبش و جابجایی شکل ها نمایی  ناواضح دارد اما می تواند با ایجاد فضایی برا ی مجاورت چند رخ داد ؛ آنهارا به طور هم زمان  به هم متصل کند تا ارتباط مخفی ی این عناصر، واضح و افشا شود؛ همچون گشایش فضایی در حوزه ذهن و جرقه یک دریافت  وقتی ناگهان خود را به ادراکی آشنا و حسی تعمیم یافته بدل میکند؛ کشف رمز یک معنا . چیزهایی گنگ ؛ خاطراتی شناور و احساساتی درهم و برهم یکباره شکل میگیرند . کالسکه و مادر و کودک و آدم هایی بی چهره، گردشی شتابزده در یک تعلیق نامشخص و بی مکان . کمی شبیه عکس هایی که از فاصله دور از زمین گرفته باشند . همه ما این گوی چرخان ؛ جایی که ما با همه رویا ها و رنج ها یمان بر آن ساکنیم در این عکس های شگفت دیده ایم ؛ زمین  به شکل کره ای  آبی فام در هاله  سبزوسفیدش ؛ فرصتی  تا او را در هیاتی دیگر در موقعیت کیهانی اش دوباره ببینیم.اینجا نیزتصاویر در وضعیتی متفاوت و ناشناخته و بدون جزییات ظاهر میشوند . 
مجاورت رنگ ها با تصاویرو آن صدای وسوسه گر و کودکان سر به هوا ؛ یکدیگررا به گونه ای خاص تکمیل میکنند و در واقع وسیله ای برای القای مفهوم یکدیگر می شوند تا به ناگفته ها و نادیده ها امکان حضوری دیگر در آگاهی ببخشند . شاید غرابت و همنشینی ناهمگون این عناصر در یک صحنه آرام و بی تحرک ؛ رابطه مرگ و حیات ؛ باور و فریب ؛ نیاز و ترس را نمیتوانست  این گونه پر تنش به ما یادآوری کند یا در این تلفیق  ارتباط نامریی بین سطوح یک جامعه و روان ادمی و پیرامونش را همچون جمله ای با علامت تعجب روبرویمان نمایش دهد . براستی این صدا از کجا می آید و چرا در میان این ولوله و شادی وهم آلود این صدا را میشنویم ؟ سرود تعزیه  چگونه میتواند موسیقی متن یک شهر بازی باشد ! ایا مرگ با رشک و حیله گری در تدارک جشن خویش است تا میهمانانش را انتخاب کند ؟
صحنه ای ساده از جنب و جوش زندگی در میدانی کوچک؛ که مانیا وجه  غریب و اشفته ای به ان داده تا دلهره و دلواپسی مادارنه را به بازی بگیرد ؛ چشمی خیره روی زاویه ای معمول از گذران یک خانواده در یک جامعه  میچرخد . نورهای رنگین ؛ فضایی شناور در تلالویی  ناپایدار که دم به دم عوض می شود. خط هایی که با بی نظمی؛ بی هیچ قاعده ای خودرا روی صفحه  جابجا می کنند و محو می شوند . همه اینها گویی نمای  جغرافیای زیستن ما روی زمین است. چقدر این سرزمین برا یما ن آشناست .!  جایی که روز شب میشود ؛ فصل ها عوض می شوند .آدمیان زندگی پر شتاب و همیشه خود را دوباره از سر میگیرند . کودکانی کنجکاو روی زمین ؛ خاکی که بیش از آنکه واقعی باشد چون رویا و توهم یک نمایش در یک زمین بازی مدام در تحول و تغییر مارا به هر سویی میکشد . والدینی که شبح وار مراقب اوضاعی گنگ  و نامعلومند  . ممنوعیت و مرزها که فریبی بیش نیست ؛ چرا که هر لحظه  ؛ اندازه و شکل ها  شگرد و نقشی  دیگربه خود میگیرد.بی آنکه صحنه گردان این دگرگونگی پیش رویمان مریی  شود .یک دلواپسی و تکرارنامعلوم  در ریزش رنگ ها ؛ بی هدفی جهت ها و گیجی حرکات هست که مارا به سوی پرسشی  پر از تردید میکشد . اینها چه کسانی هستند  و اینجا کجاست ؟
براستی چه میزان از آنچه حد و مرز محدود سرزمین ها ؛ افکار و باورهای ماست  ؛  واقعی ست ؟ چگونه همه خطوط  ؛ ظواهر اشیا و آنچه هست در استحاله و فروپاشی  مدام  میرود  و دوباره سوی ما برمیگردد ؟.همه چیز همان قدر که واقعی است چون زمزمه ای از غیب است . آیا این مکان جایی در ذهن ما ست ؛ در خواب های ما یا زخمی در حافظه و تاریخ ما ن  در همین زمین پر ولوله و رنگانگ که ما تنها از همه حقیقت سایه هایش را میبینم  ؟
جغرافیایی  شناور  و مرزهای دروغین که خطوطی رقصان و درهم دارد  و پرده های طرح و نقوش ؛ عینیت را می پوشاند . آیا مابازیگریم یا بازیچه آنچه به چشم دیده نمیشود  ؟ . پیش از آنکه فرصت یافتن  یا کشف چیزی را به ما داده باشند ...آیا این حیرت و کودکی بکرو شوق بازی و دویدن خود ماهستیم   ؟آنچه به عنوان وارثی رو ی این خاک چون عادتی به یادگار و امانت به دیگری خواهیم سپرد ..تماشای آنچه می بینیم می تواند ما را به ورای چیزها ببرد؛ چرا که عمیق ترین جنبه های واقعیت همان است که به چشم نمی بیند .چه چیزی میتواند هوش مارا  به عناصر نادیدنی مربوط کند ؛یا ارتباط مخفیانه آنچه را از ما پنهان مانده است کشف کند . چگونه جادوی نورهایی که از ناکجا می اید و صحنه ای وهم آلود را می سازد مارا سرگردان در خود گرفته با صدایی که دعوت به مرگ است چون زمزمه گورها به جای اغوش و عشق  .ویرانی ؛ پاسخی برا ی  این همه چرا یی ؛ خواستن و سرگشتگی 
جستجوی سرخوشانه ی  لذت و آنچه در این میانه در فکرو خیال ما نقش میبنند . پیوند ظریف و ناپدید بین  شگرد های مرگ و شوق زیستن  .کسی که برای رستگاری به تاریکی خاک دعوت  مان می کند  به جای پناه و تسلایی که ما را بر این زمین زیبا امینت بخشد .
مانیا اکبری با هشیاری هنرمندانه؛ خطر نهانی و مرگ آفرین جنگ راکه با دهان عشق به میهن وارزش های دروغین در ستایش کشتن و کشته شدن سرود می خواند نشان میدهد ؛به ما و انهایی که پس از ما خواهند آمد. آنان به قدرسهم شان روی زمین در پی شادی و زیبایی آمدند اما به کام مرگ رفتند. و او؛ همه اینها  و شاید خاطره رنج و هراس های دیگری را از طریق   این تصاویردوباره  به یادمان می اورد

Wednesday, April 17, 2013

آزیتا قهرمان از زبان خودش و دهان شعرهایش / سه روایت در سایت عقربه


مهمان ماه : آزیتا قهرمان

آزیتا قهرمان از زبان خودش و با دهان شعرهایش
نام اخرین مجموعه شعرم “شبیه خوانی ” شد . برای ترمیم تکه هایی که باد با خودش برده بود .برای پر کردن حفره ها که ناجور و زشت گاهی توی چشم میزدند . آمدم چند درزِپاره و شکل شکسته را با حروف و سطرهای نو تعمیرکنم . چیزهایی شبیه خودشان مثل اول یا عین آنها که دیگرباقی نبود ؛ پیدا نکردم . جای بریدگی ؛ جای زخم های باز ؛ شکاف ها … هرچه آمد شبیه اصل نشد اما . تنها علایمی از ما مسیر دیگری در شعر افتتاح کرد. در اسم ها ی تازه با تو آهسته از نو قدم زدم . جایی شدید و پر رنگم ؛ در تکه هایی بی شباهت ؛ بی رنگ و سایه وار دارم خواب میبینم . مناظری چهره ی تو را به یاد من آورد. گاهی همدیگر را در شعرها درست به جا نیاوردیم .گاهی الفبا خط مارا درست بلد نبود . “شبیه خوانی “تماشای نقل های قدیمی ؛ پرده خوانی وسایه بازی می خواست باشد . چند نوازنده دوره گرد از سر کوچه می آمدند . پری خوان ؛ فالگیر وآینه بین بن بست فرعی این خیابا ن خلوت بودند .درخت ها همیشه نقش مرا گرفتند .پرنده ها به جای تودر آسمان پریدند .شبیه خوان معروفی میشناختم هم یزیدو شمر میشد ؛هم یوسف وزلیخا . صبح در قهوه خانه ای مه آلود نقال شاهنامه بود ؛ صلات ظهر معرکه گیرمیدان شهر . جمعه ها کنج ِبازارعطر و ادویه دکه شامورتی راه میانداخت . شعررا این طوری تماشا کردیم ؛ نقاشی را شنیدیم . پرده های بزرگ از شیطان واشقیا ؛ ملایک سبزپوش زیر درختان انار و انگور خرامان راه میرفتند . ولوله چهارشنبه بازار؛ خنزرو پنزرهایی که از مرگ دوباره برگشت تا خانه را زینت کند . دروازه ی بهشت و سر در جهنم .روی سقف حمام کهنه نقاشی خورشید خانم؛ روی سربینه ورودی مجلس شیرین وفرهادبود . علم و کتل های آذین بسته ؛ شیون طفلان مسلم و حر درخیابان. نزدیکی غروب درها ناگهان بسته میشد . شهر راه بندان وکوچه ُقرق از نفس میافتاد . آسمان اژدهای شعله ور به پهلو یکور می لمید. چقدر میترسیدیم . روی کاشی و سقف ِحرم تذهیب ستاره و هلال ماه بود . ستو ن ها نقش هزاردستان داشت ؛نسترن های سرخ تابداردور آینه میچرخید . دیواروتاق خانه رمبیده از رطوبت خم میشد . هوا پر بود از غبار و دود . چشم چشم را نمیدید در آن همه هیاهو؛ زمزمه آهسته ای خیره نگاهت میکرد . مثل سال ها پا به پایت آمد .مثل بادها راهت برد. راوی شعر وقصه ها به خطی غریب که جنیان در هوا می نوشتند با حروف کشیده بانقطه های سبزِبی صدا . بیداری دست ما را می گرفت . چشم صدای غایب را دوباره میشنید . پرده شمایل وعکاس دوره گرد نبش میدان در انتظارمان بود . درچشم انداز منظره روبروی پرده نقاشی دسته جمعی عکسی به یاد گارگرفتیم . باغ ملکوت و آهویی در عکس گوشه دامنم را گرفت ؛دست قدیسی روی شانه تو بود .هاله نوردور چهره ای ناپدید میدرخشید . شاخ و برگ بید روی سکوت سایه عجیبی انداخت . لبخند و اخم ِگوشه ی ابرو در عکسی سفید و سیاه یادگارماند . یادت هست ؟ آن جا ؛ بازار فرش و زعفران بود از چپ که میرفتی .بعد سه راهی کنار صحن ؛ دکان انگشترفیروزه ؛ تسییح عقیق و سنگ جادو و هرچه قدردلت بخواهد شمع روشن وشمع های روشن …و صدای پنهان شرشر باران . وزشی سرد ازروزنی نا پیدا ؛ خیلی دور…حالا تمام اینهارا باید بگذاری کنار دالان دراز متروها ؛ درخت های پوشیده از برف . گلی سفید که نامش به زبان سوئدی ” پرس کراگه” است و جزیره ای که نامش “گوتلند” و پرنده ای به اسم ” دووا ” و ابری سفید با تلفظ علمی “استراتوس” .نترس ! تازه سگ ها ؛ نامه های اداری و برگه مالیات ؛ شال و کلاه زمستانی ؛ تراس های دلگیر و تابلوی مدرسه ناشنوایان نیز هست .همه اینها را کنار این لیوان ساده ِدسته دار در گوشه ای باید جا داد . باید جمله هایی اختراع کرد ؛ تا گزارش اینجا  وثبت ِهمین ما باشد؛ بی ان که تو را هیچ کس در این سطرها دوباره بشناسد.
شعر شبیه خوانی مشهد/
کشف رود ؛  رود خانه ای پهناور و از یاد رفته . جمشید برج و باروی توس را کنارش بنا کرد .به فر شاهی شهررا به کیخسرو بخشید . گرشاسب یل کنار همین رود اژدهارا به بند کشید و کشت . اما فقط آدم ها نیستند که سوسوی ِمکان ها درحافظه شان سفید میشود . یک شهر هم میتواند تو را در خودش گم کند .میتواند از سر بی مهری تو را براند ؛ خاموشت کند یا مثل بچه سر راهی در پرت ویرانه ای جا بگذارد. آنجا که باد هم گذارش در نقشه هیچ سرزمینی نشان ندارد . آنجا که ما به جای هرچه باید وشاید؛ بیابانی بی در وپیکر را در آغوش گرفتیم وتخت خوابیدیم . اسمت درخت هارا یکشبه پیر کرد و تابستان را یکسر خاکستری . شهر ی که دیگرنه ما را میشناسد .نه علامت هایی که روی صورت و تنش نوشتیم ؛ واضح خوانده میشود . این شهرچهره و لحن عزیزش را در سکته گم کرد . دیگر با ما هرگز حرفی نگفت . نه پابه پایمان در خیابان دوباره راه رفت . نه در عکسی قدیمی زیر نور فلاش رو به لبخند ِما پلکی زد .اندوه و وحشت از دست دادن شهری که پیش رویت در زمان فرو میرود . زوال ؛ همه چیز را فرو میکشد . روبرویت نامریی در کنارت گنگ و نا اشنا همچون غریبه ای . بی رحم و دشوار چون کلمه ای که نام تو را مخفی کند . با همه دنگ و فنگ ِمهربان و پیچ و خم ترانه مانند ی که در حافظه ات مینوازد هنوز ؛ اما زبانش تو را صدا نمیزند .این شهردوستت ندارد دیگر . شهری با لقب ِکبوترو آهو ؛ نشانش فواره و سپیدار ؛ علامتش گنبد و مناره آبی …همین شهرکه دوستان مارا گرفت . راهمان را درون سینه اش سیم و سنگ بست .هوایمان را دیگرپس نداد .شهری که دار و درخت هایش میوه های تلخ و عجیب میدهد .درختی هر برگ و میوه اش دو رو ؛ یکی شیون ؛ یکی شکوفه ای سرخ . یکی خشت یکی شیشه بلور . مانند آن درخت جادو در هزارویکشب . برگ هایی از الفبا و صورت آدمی ؛ چهره آنها که دوستشان داری در باد میلرزد .میوه هایی با طعم مرگ و فراموشی ؛ لب ها ی آوازخوان .سرهای بریده و خونین.
شبیه خوانی اصفهان
پرده اول
عمارت و باغی دلربا در جوار مقبره خیام . برا ی دیدن ِخویشان رفته بودیم نیشابور . بهار بود؛ رو زهای اول فروردین تا وارد شدیم از پشت درخت های گیلاس پر شکوفه و سروها ی سر به فلک ؛ بچه آهویی زرد ولاغر که ریسمانی دور گردنش بود به پیشواز ما دوید . همه مبهوت تماشای او چمدان هارا کشان کشان از جاده شنی به اتاق ها بردیم . آقابزرگ صاحبخانه برای خوش آمد رسید و گفت : آهو را یکی هدیه آورده تا برای جشن پروارش کنیم . ولی آهو از همان ثانیه شد هم بازی ما . همدل ما همه از کوچک و بزرگ . مونس و رفیق ما ن شد.هر صبح یکی او را به دامنه کوهِ پشت خانه میبرد تا بچرد .زمین پر ازشقایق و چمن بود . او به سیرو گشت مثل سگ تازی مارا سر به دنبالش روی دشت و دمن میدواند .غروب ها با خودمان اورا به همه جا میبردیم حتی سوار اتوبوس تا کمال الملک و عطار .از دست ما علف میخورد و از پیاله سفال دوجرعه آب . ظهروقت نهارانگار خانه زادی محترم می آمد در اتاق پذیرایی چرخ میزد . لیوان و کاسه را در سفره چپ میکرد .حالا بماند سوزو اصرارما بچه ها که آقابزرگ تو را به خدا آهو را نکشید .عاقبت جمعه روزی کله صبح مارا فرستادند به چیدن پونه و بولاغ اوتی کنار چشمه . تا برگشتیم دیگر آهو نبود . ریسمان بی صاحب ؛ ول گوشه ایوان افتاده بود . بوی دود کباب از ته باغ می آمد . همه با گلویی تلخ و صدای سوخته به مشهد برگشتیم
پرده دوم
سال ها بعد در خانه دوستی دراصفهان درکنج اشکاف اتاقش؛ جعبه ای پر از کاشی های قدیمی پیدا کردم. روی یک از آنها نقش آهویی زرد داشت .غزالی نشسته لای علف ها ؛ گردن کشیده به تماشا ؛ چشم دوخته بود سوی زنی که شاید زلیخا بود و جوانکی پیاله بر دست که یوسف بود انگار با آن ابروان کمانی ِپِیوست . پرسیدم اینها چیست ؟ گفت امانت دوستی عتیقه فروش است که حالا در ینگه دنیا ست . اما وقتی ذوق و شوق مرا دید کاشی را به عنوان هدیه من بخشید و گفت این را با خودت ببر . مشهد که برگشتم هرروز به تماشای آن کاشی وعکس آهوی زرد ؛ دلمان خوش بود .خاطره ها در اتاق حاضر و قبراق ظاهرمیشدند . چند هفته بعد دوستی هلندی که عزیز بود به خانه امد و با دیدن کاشی و آهوی زرد چون دلباخته ای مات کنار پیش بخاری ایستاد به تماشای آن گیس بافته و لاله های بلند و سرخ بر چین دامن زلیخا .گفت کاشی او را یاد ملکه سبا میاندازد .من هم کاشی را به رسم یادگار به او که خیلی دوست بود ؛ بخشیدم . چند روز بعد از اصفهان زنگ زدند که کاشی کجاست ؟! صاحبش آمده و ادعا میکند کاشی عتیقه بوده و متعلق به شاه نشینی قدیمی ؛ میلیون ها تومان میارزد .!! آن موقع رفیق هلندی رفته بود جایی به اسم ساحل عاج برای ماموریت . با هزار بدبختی نامه و پیغام و پسغام برایش نوشتم و توضیح دادم تا عاقبت کلید خانه اش را یکی برایمان آورد . با خجالت و خدعه اجازه گرفتم و برایش نوشتم : موقت کاشی را ببریم برای ِپروژه درسی یکی از دوستان دانشجو چند تایی عکس بگیرد زود کاشی رابرمیگردانیم سر جای اولش روی میز کنار پنجره . اما فردایش فوری کاشی را پس فرستادیم به اصفهان تا که غائله بخوابد .
دوستم که برگشت یک کاشی نه چندان دلفریب از صنایع دستی سر خیابان خریدم و پیچیدم توی کاغذ کادو.کاشی نقش شکارگاه داشت. شاهین بی پرو دمی روی ساعدشکارچی ملنگی نشسته بود . جای آسمان و ابر با تاش ناشیانه قلمی آبی رنگ سرو ته کار را به هم آورده بود . با گردن کج و اظهار شرمندگی به دوستم گفتم : ببخشید این یکی جای آن قبلی که ناغافل در پروژه عکاسی از دستمان افتاد و شکست. با شک و کمی لبخند کاشی را گرفت اما چیزی نگفت .
چند روز نگذشته؛  دوباره زنگ زدند که نه خیر! کاشی چندان قدمت و قیمتی نداشته . گفتم : قبول دیگرنمیخواهیم . دوستی نازنین قیمتش را اما پرداخته بود . دوباره از اصفهان پس فرستادند ؛ مبادا به ما بر بخورد . باز کاشی را لای روزنامه پیچیدم و رفتیم خانه دوست هلندی که برایت یکی عین همان سفارش داده بودم ؛ دیروز از اصفهان رسید . بفرمایید  ! . اوهم کاشی بنجل را به من پس داد .حالا کاشی صیادو ابرومرغ در آشپزخانه ماست و کاشی آهوی زرد روی میزاتاق او در ژنو.
شبیه خوانی کلاغ
شاید تو هم آن قصه را خوانده باشی ! قصه زنی یا مردی که در بیابانی از شن گرفتار شد .هرچه می رفت راه چاه میشد زیر قدم هایش . در خودش فرو میریخت . خود را به هزار مکافات بالا میکشید وبا قدم بعدی باز در تنش ریزش میکرد و هی دوبار ه از نو و دوباره از سر…دنیای ماسه ای ؛ گوشت و پوست شنی . . شکلی که در خودش چفت وبستی ندارد . به جایی بند نیست .غبار پاشیده در هوا . برای همین این زن یا مرد !؟ تسلیم زندان شنی خودش نمیشود.از تنها روزن باقی که با انگشت بازش میکند از سوراخی که هی ناپدید میشود ؛ کلاغی را می فریبد ؛ اهلی اش میکند با او دوست میشود. به عنوان کبوتر نامه بر اجیرش میکند تا پیغام او را به دیگران برساند واین کلاغ- کبوتر همان است که نامش را ” امید ” گذاشته اند
روز های اول توفان و سیل مثل یک شوخی بود . روی چمدان نشسته بودی وآهسته پارو میزدی .باور نکردی آب ان قدر بالا بیاید که همه زمین را بپوشاند . بعد چند روز دیگرهیچ چشم اندازی نبود. هرچه میرفتیم تنها پهنه های غرقاب.آن وقت یاد داستان نوح افتادی .اول باید کلاغ را میفرستادی تا نشانی از خشکی بیاورد؟ یا نامه ای برای دوستان در وطن مینوشتی؟. چهل روز چهل سال شاید هم بیشتر. همیشه در راه بودیم و نمی رسیدیم . دیگر نه عقربه ساعت معنایی داشت. نه قطب نما ونقشه راه . نمیدانستی اینجا کجاست؟ از کدام سو باید طلوع را تماشا کرد از چه سمتی هر لحظه چرا؛غروب میشود ؟ چمدانت را محکم بغل کرده بودی و تنها آرزویت تنها چیزی که لازم داشتی یک تکه خشکی بود .حق با تو بود .جایی که بشوداسمش را مقصد سفرگذاشت. جایی که زمین زیر پایت را دوباره حس کنی . و انتظار درآب های بی افق و آسمان واژگون تمام شود . پنجره را باز کنی و درخت را بشناسی ؛ افرای کهنه را وسط یک شعر کوتاه سه خطی . این ورطه های بیرنگ و مه زده آدم را پاک گیج میکند. اول یکی یکی دوباره همه جانوران را شمردی تا حواست به جا بیاید . شتر؛ گاو و پلنگ؛ کلپاسه و نهنگ…بعد خاطرات آمدند ؛ آدم های توی کتاب ها و فیلم ها  با صدای تو با درخت سرو با بوته زعفران و گنجشک حرف میزدند . کلاغ رفته بود ازاین حدود خبری بیاوردو دیگربرنگشت .بی هیچ تسلا و چاره ای . شروع کردی به حفر کردن گودالی توی خودت .بی آنکه بدانی حالا کجای راهی وتا کجای روز باید آهسته رفت و این سوراخ تا کجا میرسد؟. از دریچه کوچک به تاریکی شب و رنگ صبح بارها چشم دوختی. بعد هذیان ها شروع شدند . جای خالی چیزهای گم شده . رد خون ِ جمله های سربریده. خس خس نفس ها . حفره های روی تنهایی واضح شدند .کلاغ رفته بود بی انکه دوباره برگردد . کشتی این همه رفته بود بی آنکه مارا به خانه ای برساند . هیچ چیز طبق انچه شنیده بودی ؛ هرگز نشد. یک تکه زمین میخواستی فقط . به قد کف یک دست حتا ؛ همانجا که چنبرزده بودی ؛ تکیه داده به دیوارهای خودت میان تاریکی . وسط نعره شیر گرسنه وزرافه خرفت که جای گرگ  و لک لک زشت  را تنگ کرده بود . یک تکه زمین دورت سبز شد کم کم . آهسته پایت را رویش گذاشتی با ترس و لرز. من هم نا باور جای کلاغ ؛ کبوتر را صدا زدم . اینجای قصه را به دلخواه چرخاندیم.جز من و تو آنجا کسی نمی دیدم . شاخه سبزی به منقار کبوتر نبود .تنها صدای بق بق و چرخیدن ِپرو دمش می آمد . فارسی؛خاکی آشنا به قد یک کف دست ؛ معلق بین آب و آسمان …اسمش را گذاشتی ” امید ” . با دو پایت روی این خاک خشک و ترک خورده ایستادی ؛ روی کلمات. مثل همان قصه ای که اول این داستان برایت گفته بودم البته با کمی تفاوت و چیزهای من در آوردی
—————————————————————————————————-
و شعر :
شبیه‌خوانی اصفهان
آهوی زرد ِلاغر؛ لای سروها نشسته حالا
سنگ جم نمی‌خورد
آهو که می‌پرید با ساق پرپری
از سینه‌ی زلیخا بیرون و بی هوا
چشم‌هایش دو دو
می‌زد ؛ آب و پیاله را چپ می‌کرد
نه، این همان آهو نیست که …
شاخ ِکجش به گل‌بته‌های دور قاب می گرفت
تو هم نیستی همان که …
چاقو برید شستش را
نارنج را به حروف زرکوب می نوشت
یوسفش تحریر اصفهان بود
راهش به قصدِ ماهی دوباره دریا
نه هیچ کدام
نه رود ِخشکیده در ساعتِ شنی
نه بلبل خواب رفته گوشه‌ی ترنج
منظره‌ی دنیا روی پل سرته ست
غروب؛ دستخطِ عاشق ِقدیمی
پشتِ کارت پستال ِبنجلِ دو زاری
با چشمی که دیگر هیچ خطی را
قشنگ و به دل نمی‌خوانَد .
شبیه‌خوانی ِمشهد
بالای رودی که نیست خوابیده؛جانور ِزخمی
شن می‌ریزد از پهلوی شکافته
از درز وکناره‌هاش
هر سو خط مناره‌ها در باد خم می‌شود
خش ش ش ش ش می‌ریزد و
آب می‌برد
این شهر خمیده روی خودش
گلوله خورده و دارد تمام…
وانا لله
این قصیده را دخیل بسته‌اند
به آینه‌های پاک دیوانه و صد ضربه شلاق در خفا
از هولِ اذان
آسمان آویزان به شاخه‌های غروب تا نریزد
و تابستان درخت ندارد
از فرط راه بندان
از شدت ِکلاغ
تنها خوبی‌اش همین که پشت پرده‌ی ِضامن آهو
با لحن بلند می‌شود ده بار باران نوشت
فوج کبوتر و بازار مرده روزعزا …
در عکس‌ها چه بغضی می‌بینی؟
خواب‌ها سیاه پوشیده‌اند
پشت سر هرچه نگاه می‌کنم
اِشن و اقاقیا پیچ تمام کوچه‌ها
و آن مرد در باران آمد
با چاقو در دستش؛ هنوز
که از این طرف بیا.
شبیه‌خوانی کلاغ
دریا از روی خواب
باد از روی ما گذشت
مرا صدا می‌زد اسمی که صورت نداشت
باران حروف کهنه را نو می‌نوشت
جز افتادن دستی نبود تا بگیردم
ترسی که سایه‌اش از تو بود
افتاده بود روی دیوار دو بال سیاه
کلاغ رفته بود کمی خشکی بیاورد از حدود فرار
هرچند نمی‌دانم تا کجا را آب برده ست؟
باقی‌ام هنوز از آن‌که بست پلک
و خوابش مرا نبرد
بادبان تا کجا نقشه را صاف رفته بود؟
تا انتها چه قدر سمت من ست؟
راه باید مرا تمام کند
سینه‌ام سنگ‌ سنگ کوهی شود
جریره با یال اسب‌های مرده؛ دزیره در کتاب قطور؛
دستکش سیاه مادام بواری روی برف
نامه‌ای پاره به روایت هد هد
این کلاغ هم برنگشت
زنی از نمک در راه پاشیده بود
نوح تا بشمرد طوطی شتر گاو و پلنگ
کلپاسه و نهنگ، دیو دو سر
در بسته شد ماه بارید
عمر شماره می‌انداخت
و سقف چک‌چک ‌نشست
این کلاغ هم بر نگشت
فرصت نبود
رفتن وارونه در چاه می‌دوید
ستاره آسمان را تف کرد
دیوانه از تنگی‌اش سر رفته بود
و چاقو در رگ پارو می‌زند هنوز
این کلاغ هم برنگشت
له‌له‌زنان دارم از خودم بالا می‌رسم
زیبا می‌شوم روی صخره‌ات
تازه می‌خواهم زن شوم
بی‌تنه‌ای از پایین شبیه خودم
بدون شرح ِسنگ‌ها
و پرچمی که دوخت رگ‌هایم را به مار
سینه‌ام را به چشمه بست
خواب‌هایم را با قیچی برید
جزیره‌هایت
بی‌ حرف اضافه به من چسبیده‌اند
هزار بار مرده‌ام
و تابستان میان دندان‌هایم سبز می‌شود
چهل‌سالگی از تو گذشت
و این کلاغ برنگشت
گل‌های دامنت راه‌راه می‌روند
و دنیا چه قدر کوچک‌تر
از وقتی بزرگ بودیم و آینه اتاق امنی بود
برای تسلی این غروب لازم ست
یکی مرا فرار کرده بود
با سرعتی که خون از درزهایم …
گفتی بپر
برنگرد
از من جلو بزن
شکل گفتن دارد از کلمات می‌افتد
طرح حروفی که زخم را اسلیمی نوشت
حلقه‌ای با مورخ و بِسمل
و قصد ما برای خانه‌ای که …
یادش بخیر
دیر ست برای دوباره
برای روزی که بعد …
زخم تو روی عبور دل می‌زند
نرو، نمان
از بریدگی‌هایت پیاده شو
آن‌قدر هزار ساله‌ام که دیگر فقط خودم
همین که هستم
تلِ استخوان ِریخته
ویرانه‌ای از جمله‌های سربریده
مرگ روی کاشی‌های لیز
دست خونی‌اش را به گلوی تو می‌گرفت
تا نیفتد
حالا آسمان به هیچ بگیردم
زمین دارد در تنت فرو می‌رود هنوز
دارم از تو بالا می‌روم
تا آدم شوم
خشکی مربعی کبود ست
اندازه‌ی دو پای کبوتر
زبان مادری بغ‌بغ‌کنان دورخودش می‌چرخد
می‌گردد و پر پر
می رقصد و بغ‌بغ
این کلاغ هم که …

Saturday, April 6, 2013

اینک خرید کتاب  " شبیه خوانی .مجموعه شعر . آزیتا قهرمان .2012

http://www.amazon.co.uk/dp/8299802350/ref=cm_sw_r_fa_asp_4LBkE.0X6GA5

Monday, April 1, 2013

Sunday, March 31, 2013

" پنجره " در سه فیلم به یاد ماندنی تاریخ سینما

به دوستم آسیه شهیدی "
 
1977  :یک روز بخصوص  / اتوره اسکولا  
1954  :  پنجره روبه حیاط  /  آلفرد هیچکاک 
فیلمی کوتاه درباره عشق  / کیشلوفسکی1988  
 "  در هر سه فیلم  یاد شده پنجره نقشی به یاد ماندنی  چون یک شخصیت اصلی  ایفا میکند  .هر آنچه هست  در این جا رخ میدهد ؛ درهمین قاب خاموش  که رابط بین سکوت و کلمه  ؛ تاریکی و وسعت روشنایی ست . حضوری که همه عناصر فیلم  را به هم ربط میدهد  .راوی هرسه داستان چشمان " پنجره  "است  .  جزییات را نشان میدهد ؛ماجرا می آفریند؛جهت نگاه ومعانی را تعیین میکند . " دیدن " در این جا چیزی بیشتر از صرف نگاه و نظاره به خود گرفته  . زاویه ای که واقعیت  هم اندازه اومیشود آن سو؛در صحنه ای شبیه به پرده سینما در سایه روشن تصاویر؛تماشاگر نگاه دیگری به درون چشم انداز دیگری هستی که ناظرصحنه ای  در جای دیگر است ؛ تماشا  در حلقه های تو درتو پلک میگشاید چون چشمی از ورای چشمی و چشمی درون چشم دیگرو باز دوباره از نو  
  
 کشف و کنجکاوی درباره دیگری ؛  آرزومندی و شیفتگی و مهم تر از همه  ممنوعیت وتماشای مخفیانه  ؛ مجال سرخوشی های کودکی درتخیل عاشقانه .. . هرچند دست یافتن به  جوهر این رویای شگفت در زندگی روزمره ناممکن است  با این همه ایستادن در کنار این دریچه چون دروازه ای که رو به  بی نهایت با زشود؛ درمنظری جادو مانند همه آن سرگشتگی وتنهایی بی پایان رادرخود به درخشش وا می دارد ؛ شاید وقوف به همین سرخوردگی اجتناب ناپذیر به نوعی  پایان غیرمنتظرِهرسه فیلم را به هم شبیه میکند   
اگر راهی به سوی تصاحب  "حقیقت " در آینه های تو در تو نیست ؛ درخیال و به قدر وسعت و امکان ِ پنجره ای که بین نگاه تو و جهان است ؛ همه چیز از آن توخواهد شد ؛ ذهن چون بازیگری به صحنه می آید ؛ چون شعبده بازی حیرانت میکند ؛ مکان های خالی از گمان پر میشود و گوشه های نادیده از هر آنچه  توآرزوی دیدنش را داری . پنجره تنها روزنی  که این  بودن  پر ملال و ساعات قفل  را به دیگرسو به  شکوه رازی پنهان بازمیگشاید ؛ خلوت را به حضوری زنده ؛ به تپشی  فراتر از محدوده ی دیوارهایت وصل میکند ؛ به رازشگفتِ آن دیگری به آزادی بی منتها . چارچوب  پنجره  اگرسهم تو از دنیا  و تماشا ست ؛میدان  دیدت را اگراین حدود دراضلاع  خود گرفته . به وسوسه رویا و ترفند سایه ها همه زمین و آسمان متعلق به توخواهد شد . همه این منظره وآنچه دیدرس توست ؛حتی اگر انتزاعی بیش نباشد ؛ بهانه ای برای چشم است تا  هرچه دوست دارد تصور کند وهرچه تمنای اوست بیابد .این بیقراری وجذبه  چیزی نیست مگرفرافکنی شورمندانه ای  از نیازو خواهش انسانی  تا با چشمان وحشی قلب ِخویشتن ببیند با رنگی از جنون و آرزو ان را دریابد و به هرچه  پیش رودارد رنگی دلخواه؛ مفهومی عاشقانه ببخشد به ظهورشگفت ِو معجز آسای آن "دیگری "که هرچند در تملک او نیست؛ اما تنها دارایی و ثروت بیکران ِروح اوبه شمار می اید      

     
در فیلم " یک روز بخصوص "آنتونیا  (سوفیا لورن )زنی  خانه دار که معتقد به حزب فاشیست است در یک روز مهم تاریخی ؛ سفر هیتلربه رم و دیدارش با موسولینی  روزی که همه اهل خانه ؛ شهرو همسایگان به تماشای این جشن بزرگ تاریخی !رفته اند  ؛ با وجود علاقه اش به رهبر در خانه  میماند تا اوضاع به هم ریخته دوروبرش را به عنوان زنی خانده دار سامان بدهد  . فرار مرغ مینا از قفس و پریدنش از پنجره به خانه  مردهمسایه روبرو(مارچلو ماسترویانی ) که مردی همجنس خواه وتنها ست.روزی به یاد ماندنی و غیر قابل پیش بینی را در زندگی ملال آور آنتونیا میسازد .کشف قدرت مدفون  دوست داشتن و خواهش عشق  که در اومخفی مانده است    

در "پنجره رو به حیاط  " (جیمز استوارت )  یک عکاس خبری ؛ که به خاطر شکستگی پایش روی صندلی چرخدار نشسته با دوربین و از سر ملال مشغول دید زدن  از پنجره  اتاقش میشود / آنچه میبیند  چراغ روشن پنجره همسایگانی  ست که هرکدام قسمتی از زندگی خود  را به او  نشان میدهند  . او با  دنبال کردن  نهانی حضور دیگرانی  که بخشی از زندگی روزانه او شده اند ؛ وارد ماجرایی هیجان انگیزمیشود  همان چیزی   که زندگی او در آن اوضاع کم دارد . حدس و گمان و کنجکاوی های او از سر تصادف  منجر به کشف راز یک قتل میشود . اما هیچ کسی  حرفش راباور نمیکند .همه چیز مخفی  و مکتوم میماند . انگار رویایی که در خواب  دیده باشی و راهی به بیداری  نداشته باشد
 
در "فیلم کوتاهی درباره عشق " جوانکی تنها  (لو باشنکو )با تلسکوپی که  ظاهرا در جستجوی کشف راز ستاره هاست به تماشای زن  ِآپارتمان روبرویی مشغول میشود ؛ و  با خیالاتی عاشقانه و فضولی  درباره زندگی او و رویاهایی که  در ذهنش ساخته  به خلوتش معنا و به زندگی  حقیرانه اش  هیجان و حرکت  میبخشد . این مشغولیت  پنهانی و  مخفیانه  در واقعیت شکلی چنان خشن و کوبنده به خود میگیرد که منجر به خودکشی او میشود و در پایان زنی که همیشه منظر چشم پسرک بوده بعد از کشف این راز حالا خود نگران و در جستجوی دیدن پسرجوان از پشت پنجره است  

Wednesday, March 20, 2013

آزیتا قهرمان / بهارانه

ابرهایت پنهان هنوز
خواب هایت از بیراهه می رود
 با همین  آسمان  غایب ما
  می شود در قطره ای پارو کشید.
 ایستاده ایم و
 دریا در خون درخت 
  بیدار می شود.
 باد گوشه ی تو را گرفته 
همه ی خاکسترها امروز دیوانه اند.
وقتی پرنده می خواند
طول و عرض خدا
جزیره ای سبز است.
ماه دل می زند
  در انگشتی که می کشم بر قلب باد.
در سایه ی شیشه های روبرو
در خط کوتاهی شبیه پروانه ها
 اسم کوچکی هستیم ما
تنها  بهار می تواند ثابت کند
 برگشته ایم
حتی وقتی  رفته ایم
می شود صدایمان کرد 
دوباره